پاراگراف|حنانه سندگل
پاراگراف|حنانه سندگل
خواندن ۱ دقیقه·۱۱ روز پیش

زیر پوست شهر

هدیه برای آخرین روزی که در آن مدرسه بودم.
هدیه برای آخرین روزی که در آن مدرسه بودم.


نه مجله زرد است و نه برنامه مستند سازی.

فقط دیده و شنیده هایی است که قلب را می سوزاند.

نمی دانم که باز هم راجع به این موضوع می نویسم و یا رهایش میکنم اما اگر یک نفر این مطلب را بخواند و واکنشی درست وصحیح و نه صرفن گدایی جلب مخاطب؛ خوشحالم می‌کند.

سال ها پیش در یکی از شهر‌های مرزی مشاور مدرسه بودم و به تبع از تمام مشکلات دانش آموزان و زیر پوست آن شهر به عنوان حداقل یک غریبه با خبر بودم.

آن سال درس های زیادی و ضربه های روحی زیادی خوردم که هنوز که هنوز هست بعضی هایشان را به یدک می‌کشم.

داستان امروزم هم راجع به یکی از دانش آموزانکلاس هفتمی ام بود که با علت استرس و ترس فراوان به من مراجعه کرده بود. اولش مثل بچه‌های پاستوریزه فکر کردم که فشار والدین بر ای درس خواندن رویش زیاد است اما زهی خیال باطل.

یک پدر معتاد و دست به زن‌دار که تفریحش زدن مادر خانواده و به تربیت بچه‌های خانواده بود.

و مادری که در نقش شخصیت قربانی. البته بی کس بودن و اتباع بودنش هم می‌توانست دلیل خوبی باشد.

داستان به اینجا ختم نمی‌شد و این خانم زن سوم این مرد بود.

:فقط مامانت رو کتک میزنه؟

:بیشتر اوقات اره.

:پس بقیه زنهاش چی؟

:اونا بزرگن خانوم.مامانم از همشون سنش کمتره.

:تو رو چی؟

:من و خواهرام خیلی میزنه.مخصوصا وقتی که میخوایم از مامانم دفاع کنیم.

:برادرات چی؟

:اونا از دستش فرار میکنن.

:دوست داری چه اتفاقی بیفته؟

:مثله خواهر بزرگم سریع شوهر کنم و از خونه بابام برم.

:به نظرت خواهر خوشبخته؟

:آره خانوم دیگه. کتک نمی‌خوره ‌.تازه شوهرش براش گوشی لمسی هم خریده.

.

.

.


#نوشتن#داستان_واقعی#مشاوره#زن_ستیزی



دانش آموزاننویسندهمشاوره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید