پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشروز محشربا لبخندی که خبر از پیروزی میداد؛ پشتِ سرِ جبرئیل حرکت میکرد.قرار بود خدا رو ملاقات کنند تا شخصِ خدا پاداشِ فداکاریش را بدهد.چیزی نمیپر…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشوقتی که ماه رنگ عوض میکنددیشب، ماه قایم شده بود و ساعتها لباسِ قرمز به تن داشت ولی برای کسی اهمیت نداشت.صدایِ موتور و ماشین هنوز از کوچه و خیابان میآمد، انگاری چر…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشوقتی همهچیز قهوهای میشودآفتاب بالا آمده، صدای چمن زن بیخِ گوشم است؛ در مغزم.چشمهای ورقلمبیدهام؛ ورقلمبیدهتر میشود.سرم تیر میکشد، میخواهم بلند شوم اما اسید…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشارزش افزودهی ماکارانیامروز بعد از مدتها ماکارانی داشتیم؛ ماکارانی که بیشتر از صاحابش ادعای پختگی داشت و به دلیلِ بیظرفیتی؛ شفتهی وارفته شده بود؛ به دیوار پرت…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشمَدرازما*موجودی افسانهای* شجاعتسنج*شخصیتِ منفورِ داستان*زامبی زمانِ معاصر*هربار به یک شکل با سلیقهی گویندهی داستان*سلاحِ…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشآدمکشِ کوررمانی از نویسندهی کانادایی مارگارت اتوود که با نیش زبان و کنایههای ظریف، پرده از زندگی زنان طبقهی مرفه در دوران جنگ جهانی دوم برمیدارد.…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشراهِ عاقلانه چیست؟همیشه صحبت از عاقل بودن و انتخابِ عاقلانهداشتن است؛ افرادِ عاقل تقدیر میشوند و افرادِ احساسی مسخره.البته کسانی هم هستند که احساسی عمل می…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشچاه مکن بهرِ کسی /اول خودت؛ دوم کسیحنانه به گوشیِ مامان زنگ زد و بوقهای پشتِ سر هم خبر از این میداد که هیس اهالیِ خانه خوابند و ناگهان در بوقِ سیزدهمی، گوشی برداشته شد و ا…
پاراگراف|حنانه سندگل·۳ ماه پیشایستگاهِ تردیدخودش را جلوی آینه برانداز کرد مثله همیشه زیبا. بالاخره چهارسالِ دانشگاه تمام شده بود و آرزوی مادرش برای معلم شدنش برآورده شده بود.و اکنون…