همه ما با بدن خودمان عادت کردهایم. ضعفهایش را اگر نپذیرفتهایم لااقل میشناسیم. خود من میدانم خوردنیهای نفخدار رودهام را به زحمت میاندازد، پوستم با خاک خارش میگیرد و جوشهای زیر پوستی دارد و چندان فوتبالم یا فوتبالش خوب نیست.
هر کدام از ما استعارهای برای رابطه خودمان و بدنمان داریم. یکی بدن را قفس روح میداند، یکی بدن را دوست صمیمی صدا میزند، یکی بدن را ماشینی که تا جا دارد باید از آن کار کشید و یکی مرکبی که "من" رویش سوار است.
اما اگر همه این استعارهها درست نباشند چه؟ اگر اصلا هیچ دویی وجود نداشته باشد و من و بدن هر دو یکی باشند چه؟ اگر ذهن تنها محصول جانبی بدن در طول تکامل باشد و حالا برای خودش از رابطه خودش با آفرینندهاش استعاره بسازد و خودش را تافته جدابافته بداند چه؟
شما برای رابطه خودتان و بدنتان چه استعارهای دارید؟ بیایید کمی حرف بزنیم.