_ "چرا همیشه این اتفاق برای من میافته؟"
اولین جمله ای که گفت همین بود.
لحظاتی فقط نگاهش کردم؛
چشمانش خسته بود.
سنگینی این سؤال رو سالها با خودش حمل کرده بود.
نفسش رو آهسته بیرون داد انگار از گفتنش هم ناامید بود:
"دیگه نمیدونم چیکار کنم. فکر میکردم این بار فرق داره، اما بازم همون اتفاق افتاد!"
آروم گفتم: "میفهمم.... باید خیلی سخت باشه..."
چند لحظه سکوت کرد؛
بعد با حسی که انگار چیزی قلبش رو فشار میداد شروع کرد:
"همیشه از ته دلم میخوام که رابطه ام رو نگه دارم،
تمام تلاشم رو میکنم که پارتنرم حس خوبی داشته باشه.
ولی آخرش چی؟!
كم كم سرد میشه.... دور میشه... و آخرش بدون هیچ دلیلی میره..."
مکثی کرد نگاهش رو به زمین دوخت و آهسته پرسید:
" مشکل از منه؟ فکر میکنم به اندازه کافی دوست داشتنی نیستم!"
کمی صبر کردم بعد آروم گفتم:
"بیا از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم. بنظر میرسه این یه الگو باشه؛
یه چرخه که ناخودآگاه داری تکرارش میکنی بیا با هم بررسی کنیم؛ اول صحبت هات گفتی همیشه این اتفاق میافته درسته؟"
چند ثانیه فکر کرد... بعد خندید تلخ و خسته؛
_ "آره .... ولی این بار فرق داشت،
این بار فکر میکردم همه چی داره درست پیش میره...
سرم رو به نشانه همراهی تکان دادم و گفتم: "بیا نگاهی به روابط قبلی بندازیم شاید الگوی مشترکی پیدا کنیم.
به فکر فرو رفت... بعد آهسته گفت:
"می دونی چیه؟ الان که مرور میکنم میبینم همیشه جذب آدمایی میشم که یه جورایی دور از دسترسن!
دلم میخواد برای به دست آوردنشون خودم تلاش کنم."
لحظه ای سکوت کرد؛ بعد انگار خودش هم از چیزی که گفته بود تعجب کرد:
"پس یعنی من خودم دارم آدمایی رو انتخاب میکنم که از اولش موندنی نیستن؟! آخه چرا؟!"
لبخندی زدم و آرام گفتم نه به صورت آگاهانه.....
شاید این الگویی باشه که از قدیم تو ناخودآگاهت ساخته شده."
نگاهش کمی تغییر کرد؛
انگار چیزی رو فهمیده باشه که قبلاً متوجه اش نشده بود.
"الان برام روشن شد! من همیشه فکر میکنم که برای دوست داشتنی بودن باید خودم رو ثابت کنم!"
سرم رو به نشونه تأیید تکان دادم و گفتم: "وقتی باور کنیم که فقط با محبت بی قید و شرط به دیگران میتونیم عشق دریافت کنیم ناآگاهانه جذب آدمهایی میشیم که این باور رو تأیید کنن..."
آدمهایی که سخت محبت میکنن و ما رو توی همون چرخه نگه میدارن!"
نگاهش کمی تغییر کرد؛
انگار چیزی رو فهمیده باشه که قبلاً متوجه اش نشده بود.
سردرگم شده بود؛ با تردید پرسید:
"پس باید از این آدمها فاصله بگیرم؟"
لبخندی زدم که حس امنیت و آرامش بهش منتقل کنم؛
اول باید بدونی که چرا این آدم ها برات جذابن؟
چرا وقتی کسی بهت بی محلی میکنه تلاش بیشتری میکنی؟
و وقتی یکی از همون اول تو رو میخواد برات کسل کننده ست...؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو تکان داد.
انگار برای اولین بار واقعاً متوجه چیزی شده بود...
ادامه دادم...
"تغییر از آگاهی شروع میشه... از لحظه ای که بفهمی چرا این آدمها رو انتخاب میکنی از همون لحظه تو قدرت انتخاب پیدا میکنی؛ و اونجاست که الگو شروع به تغییر میکنه..."
لبخندی زد این بار با امید بیشتری گفت: "پس یعنی میتونم این چرخه رو بشکنم؟
_" آره... و این اولین قدمه.."
تا حالا شده حس کنی تو هم درگیر یه الگوی تکراری هستی؟
چه چرخه هایی توی زندگیت مدام تکرار میشن؟
برام بنویس...✨️