دقیقا نمیدونم کی بزرگ شدم، شاید اون موقع که مامان برای آخرین بار بغلم کرده و بوسیدتم و قول داده زود برگرده و دیگه برنگشته.
شاید وقتی آبجی توی بیمارستان بهم زنگ زده و با صدای بچگونهش گفته: «نستی، مامان مرده!»
شاید وقتی بیبی جان، داشت برای آخرین بار دور تا دور خونه رو از نظر میگذروند و بهم میگفت: «درسته تو کوچیکتری، ولی تو مواظب آبجی باش.»
شاید یکی از همون روزهایی که برای انجام کارهای نکرده، بازخواست و تنبیه و دعوا میشدم.
شاید همون شبی که برای آخرین بار بغل بابا خوابیدم و نفسم رو بخاطر بوی سیگارش حبس میکردم.
شاید اون دفعه که حواسش نبود و دستمو با سیگارش سوزوند و حتی دستمو نکشیدم عقب که نفهمه و غصهدارترش نکنم.
شاید وقتی قوه حسادتم به بچههای مدرسه فعال میشد و از نبودن مامان غصهدار میشدم.
یا حتی شاید همین دیروز، وقتی فهمیدم من بیشتر از همیشه تنهام و آدما بیشتر از ورای حد تصورم، بیرحم و خودخواه.
نمیدونم کی و کجا بزرگ شدم، اما دلم میخواد برگردم به همون لحظه و اتفاق، منه کوچیک رو بغل بگیرم و بگم: «نترس و بلند شو، قوی باش و بلند شو.»
خوب میشه این درد، جوونه میزنه نگاه جدیدی از این زخم، که تو بهش احتیاج داری؛ پس بلند شو و نترس!