به تویی که هنوز بچه ای!
با توم!
سلام، خواستم بهت بگم: عروسکت رو سفت بغل کن و از توپ بازی تو کوچه هیچ وقت خسته نشو. بستنی که خریدی دلت خواست تو خیابون بازش کن و لیس بزن، دلت خواست تو کوچه و خیابون و پارک، لی لی کن و راه برو.
عاشق دامنت باش و از پوشیدن تاپ بندیت توی این روزهای گرم تابستون نهایت لذت رو ببر.
تابستونا نگو می خوام درس های سال بعد رو بخونم، آخرش هم با عذاب وجدان اینکه کی شروع کنی و کی بخونی «ما که میدونیم، مام بالاخره این روزا رو گذروندیم. من بهت میگم هیچوقتم قرار نیست بخونی » تابستونت رو هدر نده.
عزیزم بچگی کن، من دور جیغای ته صدات بگردم بچگی کن!
یهو تا تو چشم بهم بزنی مامان دیگه مثل قبلنا بغلت نمیکنه، شبا برات لالایی نمیخونه، همونطور که دیگه هیچوقت مثل یکی دو سالگیت تو رو روی پاهاش نزاشت و تابت نداد تا بخوابی!
روزا زود زود دارن میگذرن و خواهش میکنم عاشق بزرگ شدن نباش و تا میتونی دیر بزرگ شو. مثل من احمق نباشیا..!
من شب و روز دعا می کردم که بزرگ بشم و الان پشیمونم.
بزرگی درد داره، شادی پول هم می خوادها، اما نرخ اصلی شادیت تو بزرگی کیلو کیلو غمه...
پس، فردا تو کوچه با همون تاپ لختیت و دامن گل گلیت و پنس صورتیه که فکر میکنی به لباسات نمیاد، میبینمت. البته شاید هم فردا تو رو با همون تیشرتت که با روغنای زنجیر چرخت کثیف شده و پاک نمیشه، توپ بدست و با دمپایی قشنگات دیدم.🌱