( این مطلب در زمستان ۱۴۰۳ نوشته شده. )
سیر و سفر یه اتوبوس داره تو خط طبس یزد، رانندهاش مازندرانیه و چرخ این روزگار مجبورش کرده بیاد یزد و اونجا راننده بشه و...
تمام مسیر چهار ساعته رو آهنگ مازنی میزاره و سیگار پشت سیگار، ساعت سه صبح یهو سوز صداشو میشنوی که یه جاهایی از این آهنگا رو با صدای بلند داره میخونه.
شما دردشو نمیفهمین!
فکر کن جدایی از اون همه سر سبزی و دریا و بارون!
یهو کویر و خشکی زمین و آسمون همیشه آفتابی!
یه وقتایی که دارم میرم یزد دلم میخواد پاشم برم صندلی شوفر، کنار دستش بشینم تا خود یزد اون بگه من گریه کنم، من بگم اون گریه کنه، اون حرف بزنه من درک کنم..!
ولی خب چه کنیم که اینجا ایرانه و اون آقاهه هم بداخلاق!
آفکورس که بارها خودم شنیدم پشت تلفن به مسافرایی که جاموندن با عصبانیت و داد گفته: «بابا منکه نمیتونم زن بنشونم بغل دستم!»
اَه.
هر دفعه هم که میرم صندلی پشت راننده میشینم میگه من تا خود صبح سیگار میکشما..! خود دانی.
باز یه چرخ میزنه میگه پنجره هم تا خود یزد بازهها، سرما میخوری! بازم خود دانی.
روم نمیشه وگرنه میگفتم: حاجی من خودم میخوام اینجا بشینم عین این چهار ساعت دود سیگار بره تو حلقمو با تو بشنوم «تگ و تنها بدون تو نفس ندارمه...»
کسی چمیدونه شاید اونم آخرینبار و آخرین شبی که داشته خداحافظی میکرده رو یادش نیست!