و بی شک روزی فرا خواهد رسید
که دستانت را میفشارم و پا به پایت میدَوَم
آنقدر میدَوَم تا به قایق کوچکی که ساختی برسیم
صدای خنده ات دلم را به بازی میگیرد
و تو چطور میتوانی با نگاهی این دل را در دست بگیری؟
گوشه ی دامنم که در میان مشتت جا گرفت؛ شروع میکنیم به سوار شدن
و تو پارو میزنی
صدای اردک ها کم و کم تر میشود و فاصله ی میان من و تو نیز به تدریج همینطور
مگر اینطور نیست که خنده گشایش مرز میان قلب هاست؟
مگر چشم ها دریچه های شیشه ای وجودمان نیست؟
همین که من باشم و تو
رودخانه ای گذرا که میشوید غبار را از گوهرِ جان
و حبِّ بینمان که پایان ناپذیر است
همین که دم پروردگار در ماهیت ما یکیست برای من بس است!
پس بیا بمانیم و بشویم آنچه باید...
که شیشه ی عمر شادی شکستنیست