ویرگول
ورودثبت نام
Mr_maleklou
Mr_maleklou.
Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۱۹ دقیقه·۲ ماه پیش

دیالوگ هایی در تاریکی

اتاق تاریک است.

فضا وهمناک.

پرنده‌ای آواز نمیخواند؛ اصلا صدایی به گوش نمیرسد.

بوی دود سیگار همه‌جا را پر کرده.

حضور چند نفر را حس میکنم اما چیزی نمیبینم. پُکی به سیگار میزند و تنها چیزی که میبینم شعله‌ی سوسوییِ سیگار است. چسبیده‌ام به صندلی و گویا اختیاری در دست ندارم، بیشتر ترس در تنم رخنه کرده و نمی‌گذارد کاری کنم، هاج‌و واج مانده‌ام و ذهنم درگیرودار این است که من اکنون اینجا چه میکنم، کجا بودم؟!

چرا چیزی به یاد نمی‌آرم؟!

در همین لحظات بود که ناگهان چراغ زرد و کم‌نور بالای سرمان روشن شد؛ درست شنیدید "بالای سرمان"، من در سمتی از میز بودم و دور تا دور میز را گرفته بودند. پیر مردی که روبه‌رویم نشسته بود و داشت سیگار میکشید خاکستر سیگارش را تکاند و شروع به حرف زدن کرد:

خب جوانک!

نترس!

ما اینجا جمع شدیم تا کمی گپ دوستانه و متأملانه بزنیم، تو که با این موضوع مشکلی نداری؟!

هنوز هم توی شوک بودم و نمیتوانستم که حرف بزنم، پس سرم را تکان دادم و تایید کردم که مشکلی ندارم.

اصلا اگر هم مشکلی میداشتم مگر میشد که کاری کرد یا حرفی زد؟! من بیخبر و بدون اطلاع قبلی و در ابهام مطلق بر روی این صندلی و پشت این میز و مقابل ایشان نشسته‌ام و هیچ اختیاری از خودم ندارم؛ حال اگر بگویم که مثلاً مشکلی دارم آیا به‌نظرتان چیزی تغییر میکرد؟!

آفرین البته که خیر.

در همین گیر و دار حرف های درون سرم بودم که باز شروع به سخن کرد: بگذار خودمان را معرفی کنم خدمتت تا کمی از سوال های زیاد در درون سرت کاسته شود و کمی آرام بگیری! میدانم که از همه چیز متعجبی و در سرت سوالات بسیاری چون موریانه مغزت را میخورد.

من خِرَد هستم. این یکی منطق و آن دیگری فلسفه و البته این هم احساس؛ همه ما اینجا جمع شدیم تا کمی گفت‌وگو انجام دهیم تا شاید از گره های ذهنی تو کاسته شود. برای همین خودت هم باید یک طرف این مناظره باشی و با ما بحث کنی.

اتاق هنوز هم تاریک است.

آن چراغ زرد، اگرچه روشن بود و بزور کار میکرد ولی چیزی را کامل روشن نکرده بود؛ تنها تاریکی را برای لحظه‌ای تغییر شکل داده بودش. چهره‌ها نامعلوم‌اند. لب‌ها تکان می‌خورند اما تصویرها مبهم، مه‌آلود، و دور از قطعیت‌اند.

سیگار خرد همچنان می‌سوزد. بوی خاکستر و دود، در ترکیبی غریب با پرسش‌های بی‌جواب، در سینه‌ام سنگینی می‌کند.

او گفت که "من خرد هستم"، اما چه تفاوتی دارد؟ نامی

روی زبان است، آنچه اهمیت دارد وزنی‌ست که کلماتش بر من فرود می‌آورند.

منطق فقط کمی سرش را تکان داد. حتی برای معرفی خودش به زحمت نیفتاد. گویی خودش را واضح‌ترین جزء این جمع می‌دانست.

فلسفه، دستی به ریش نامرتب و سپیدش کشید. گفت«سال‌هاست ما اینجا نشسته‌ایم؛ پیش از تو، ذهن‌های دیگری را نیز دیده‌ایم. ذهن‌هایی که آمده‌اند، به امید یافتن پاسخ، اما با بار سنگین‌تری بازگشته‌اند. پاسخ؟ گاه نبودنِ پاسخ، خود عمیق‌ترین پاسخ است.»

کنار دستم، "احساس" آرام گرفته بود، اما چشم‌هایش ناآرام می‌درخشیدند. درخشش خاصی بود، شاید از جنس حرارت؛ از جنس چیزی گرم، زنده، خام. صدای او نرم بود، اما با زخمی در عمق آن: «ما اینجا نیامده‌ایم که تو را بشکنیم. ما اینجاییم تا شاید تو، بالاخره خودت را ببینی. سال‌ها در تاریکی ذهن‌ات دویده‌ای، بی‌آنکه بدانی این راه کجا می‌رود. این میز، نقطه توقف توست. اینجا، دیگر گریزی نیست.»

خرد، صدایش را صاف کرد. گفت:

گوش کن، جوان. ما می‌دانیم که تو خسته‌ای. از بودن. از فکر کردن. از زندگی. ولی بیایید روراست باشیم، اصلاً چرا باید این زندگی را ادامه داد وقتی در آن نشانی از معنا نیست؟

تمام ارزش‌هایی که آموخته‌ای، ساخته بشرند. نظام‌هایی پوشالی برای پوشاندن تهی‌بودن هستی. آزادی؟ عشق؟ عدالت؟

همگی افسانه‌اند. ساخته‌ایمشان تا نلغزیم، اما حال که لغزیده‌ای، بیا حقیقت را ببین.

منطق، بی‌هیچ احساسی ادامه داد:

هر استدلالی که به زندگی معنا دهد، خود را نقض می‌کند. چرا که زندگی، پیش از آنکه پرسیده شود، آغاز شده است. و پیش از آنکه جوابی بدهد، تمام می‌شود.

هدف؟ اگر هدفی بود، باید به شکل عینی در جهان دیده می‌شد، اما چیزی نیست جز تکرار، زایش، مرگ، تکرار...

ما همه سربازان یک اشتباه بزرگیم که آن را خلقت می‌نامند.

در این میان، احساس سرش را پایین انداخت. صدایش این‌بار لرزید، اما واژه‌ها را بلعید. نگاهش را به من دوخت، گویی از من التماس داشت:

همه‌چیز که عدد و منطق نیست... گاهی بوی باران در یک غروب، آغوش بی‌کلام مادر، یا لرزش صدایی در دل شب... این‌ها چیزی بیش از دلیل هستند، این‌ها زندگی‌اند. اگر زندگی بی‌معناست، پس چرا درد دارد؟ چرا دوست داشتن این‌قدر واقعی‌ست؟

من درون تو زنده‌ام. حتی حالا. حتی اینجا.

سکوتی کوتاه بر اتاق افتاد. نگاه‌هایمان در هم گره خورد. من نشسته بودم، اما انگار روحم ایستاده بود. بین شمشیری از جنس منطق، و آغوشی از جنس احساسات لطیف.

در ذهنم هزار صدا زبانه می‌کشید.

صدای خرد که زمزمه می‌کرد: "تسلیم شو..."

صدای احساس که می‌گفت: "حتی اشک ریختن هم زندگی‌ست..."

و صدای فلسفه، که فقط می‌پرسید: "اما اگر هیچ‌کدام نبود چه؟ اگر این فقط توهمی‌ست برای آرام کردن ترس‌های انسان؟"

من هنوز بر سر آن میز نشسته‌ام. هنوز هم نمی‌دانم کدام صدا را باید جدی گرفت.

شاید همه‌شان بخشی از من‌اند.

و شاید زندگی، همین میز گردی‌ست که تا آخر عمر، هر شب در تاریک‌ترین گوشه ذهن ادامه خواهد داشت...

و شاید...

شاید انتخاب نهایی، همیشه با توست.

سکوت دوباره در اتاق افتاده است؛ اما این سکوت از آن سکوت‌هایی نیست که آرامت کند.

سکوتی‌ست مثل خمیازه‌ای بی‌انتها که تمام هستی را بلعیده.

من میان واژه‌ها گم شده‌ام؛ نه می‌توانم تکذیب‌شان کنم، نه می‌توانم باورشان کنم.

فلسفه، با نگاه عمیق و چهره‌ای غرق در چین‌وچروک، خم می‌شود و آرام می‌گوید:

هرآنچه ما هستیم، بر پایه‌ی پرسشی ساخته شده که پاسخی ندارد. زندگی نه هدف دارد، نه مسیر. آنچه ما "هدف" می‌نامیم، صرفاً افیونی‌ست برای تحمل پوچی.

از کودکی به ما آموختند که "چرا" بپرسیم، اما کسی نگفت که شاید هیچ‌کس پاسخی نداشته باشد.

خرد، تکیه می‌دهد، دود سیگار را به بالا می‌فرستد و اضافه می‌کند:

و آنچه رنج را بدتر می‌کند، توهم انتخاب است. تو فکر می‌کنی "می‌خواهی" زندگی کنی؟ نه، تو فقط هنوز جرأت مرگ نداری.

تمام آنچه به آن عشق می‌ورزی، همه‌اش ساخته‌ی هورمون‌ها و الگوهای رفتاری است. هیچ‌کدامشان جاودانه نیست. و هرچه بیشتر به آن‌ها دل ببندی، عمیق‌تر در مرداب فرو می‌روی.

احساس، آهی می‌کشد. نفسش گرم است، اما لرزان. نگاهی پر التماس به من می‌اندازد، و با صدایی گرفته می‌گوید:

اما... اما ما می‌خندیم. گریه می‌کنیم. عاشق می‌شویم. این‌ها معنا نمی‌آورند؟

وقتی قلب می‌تپد برای کسی، یا اشک می‌ریزد برای چیزی، آیا آن لحظه‌ها واقعاً بی‌معنا هستند؟

پس این‌همه درد برای چیست؟ اگر هیچ‌چیز مهم نیست، پس چرا این‌قدر می‌سوزد؟

منطق با خونسردی جواب می‌دهد:

درد، مکانیسمی‌ست برای بقا. نه برای معنا. عشق، واکنشی‌ست برای تولیدمثل، نه جاودانگی. تو، ای احساس، فقط نماینده‌ای هستی برای تداوم ماشین زیست.

رنج تو، نه از معناست، بلکه از سوءتفاهمی‌ست که بشر آن را 'روح' نامید.

احساس، ساکت می‌ماند. چشم‌هایش هنوز برق می‌زند، اما انگار این بار از اشک.

فلسفه آهی بلند می‌کشد:

جهان، رنج است. و ما درونش آگاه‌ایم؛ این بزرگ‌ترین شوخی هستی‌ست. تو اگر درخت بودی یا سنگ، آرام‌تر بودی. اما اکنون، باید بدانی که می‌میری، بی‌هیچ دلیلی برای بودنت.

در این لحظه، دیگر نه فقط ذهنم، که روحم هم سنگین شده.

احساس دستم را می‌گیرد. لرزش دارد. زمزمه می‌کند:

من هنوز نمی‌خواهم باور کنم که هیچ نیست.

من هنوز گاهی، در نت های یک موسیقی، در گرمای یک نگاه، چیزهایی می‌بینم...

شاید این‌ها فریب‌اند. شاید فقط زرق و برق‌اند برای چشمانی خسته.

ولی بگذار تا ته خط، با همین فریب جلو بروم.

تو را به خدا، بگذار برای لحظه‌ای کوتاه، جهان را با رنگ ببینم، هرچند مصنوعی...

خرد بلند می‌خندد. خنده‌اش تلخ است، تلخ‌تر از قهوه های قجری!

ببینید، حتی احساس هم دارد می‌فهمد. دیر یا زود، همه درک می‌کنند. این زندگی، خسته‌کننده‌ترین نمایش‌نامه‌ای‌ست که نوشته شده.

ما بازیگرانی هستیم با دیالوگ‌های تکراری، و صحنه‌ای که هیچ‌وقت عوض نمی‌شود. پرده، وقتی می‌افتد، نه کسی تشویق می‌کند، نه کسی یادش می‌ماند. ما فراموش شده ترین سناریو های تاریخیم.

همه ساکت‌اند.

من، میان آن‌ها نشسته‌ام، در عمق تاریکی، و برای لحظه‌ای حس می‌کنم حتی احساس نیز دارد سرد می‌شود...

آنجاست که تاریکی، دیگر فقط بیرونی نیست.

در درونم هم شب شده است.

و امید؟

نه، هنوز نیامده...

شاید فراموش کرده بیاید.

یا شاید...

شاید هرگز نبوده است.

احساس سکوت کرده.

مثل کودکی که در باران بی‌پناه مانده و چتری هم ندارد.

نگاهش دیگر به من نیست، به میز هم نیست؛ گویی به جایی در درونش خیره مانده که دیگر وجود ندارد.

فلسفه نگاهش را پایین می‌اندازد.

خرد، آه می‌کشد.

منطق هنوز بی‌تفاوت و سرد به نقطه‌ای نامعلوم زل زده.

من...

دیگر چیزی حس نمی‌کنم.

نه ترس، نه خشم، نه شوق، نه حتی اندوه.

انگار تمام هستی‌ام به طوفانی سپرده شده که از پیش باخته‌ام.

لحظه‌ای بعد، اتاق می‌لرزد.

گویی ذهن من، در عمق‌ترین لایه‌اش، چیزی را از دست داده.

و با آن، تمام فضا در خودش فرو می‌رود.

دیوارها شروع به ساییده شدن می‌کنند.

ستون های سقف صدای خرد شدن میدهند.

رنگ از سقف می‌ریزد.

نور زرد لامپ، ضعیف‌تر می‌شود... ضعیف‌تر...

و خاموش.

تاریکی.

تاریکی.

و تاریکی.

نه صدایی هست، نه نوری، نه نفسی.

انگار اتاق بلعیده شده.

در چاهی عمیق افتاده‌ایم، بی انتها، بی کف و بی امید.

در دل تاریکی، صدای آرامی به گوش می‌رسد.

صدایی آشنا اما دور، مثل خاطره‌ای از دوران کودکی:

«تو هنوز اینجایی؟»

صدا ادامه می‌دهد: «نه، تمام نشده...

صبر کنید...

فقط چراغی لازم داریم.»

ناگهان نوری ضعیف، گرم و طلایی، در گوشه اتاق روشن می‌شود.

نه مثل نور چراغ‌قوه و نه مثل لامپ.

نوری که انگار از درون دل می‌تابد.

از پشت مه و تاریکی، دستی ظاهر می‌شود.

در دستش چراغی کوچک و قدیمی‌ست که نورش مثل نفس گرمی، اطراف را نرم‌نرمک روشن می‌کند.

قدم‌هایی آهسته.

و سپس، امید وارد می‌شود.

لباسی ساده بر تن دارد، چهره‌ای آرام، نه بیش از حد شاد، نه اندوهگین اما دل‌نشین.

می‌نشیند، کنار احساس.

دستش را روی شانه‌ی احساس می‌گذارد، بدون حرف.

احساس آهی می‌کشد و کمی آرام می‌گیرد.

امید نگاهی به منطق و خرد می‌اندازد و با صدایی محکم ولی مهربان می‌گوید:

شما راست می‌گویید. جهان بی‌رحم است. زندگی، بارها زانویمان را شکسته.

اما من اینجا نیستم تا انکار کنم.

من اینجا هستم، تا کسی باشد که بگوید با تمام این تاریکی، باز هم می‌شود ادامه داد.

خرد، نیشخند می‌زند:

ادامه؟ تا کجا؟ برای چه؟ اگر پایان، پوچی‌ست، این ادامه چه ارزشی دارد؟

امید کمی مکث می‌کند.

سپس بلند می‌شود، چراغ را روی میز می‌گذارد، و آرام می‌گوید:

برای نور دادن به مسیر دیگران.

اگر قرار است جهان هیچ نداشته باشد، پس ما می‌توانیم خود، چراغی باشیم.

اگر درد هست، پس التیام هم می‌تواند باشد. اگر مرگ قطعی‌ست، پس زندگی، تنها فرصتی‌ست که داریم.

فلسفه آهی سنگین می‌کشد:

این‌ها شعار است... زیباسازیِ بی‌معنایی.

امید لبخند می‌زند:

خیر، انتخاب است.

همان انتخابی که به ما داده شده: میان تسلیم یا زیستن با شرافت، حتی در بی‌معناترین جهان.

اگزیستانس، یعنی بودن با آگاهی از پوچی، و باز هم معنا ساختن، حتی اگر معنا دروغی شریف باشد.

احساس، بالاخره سرش را بالا می‌گیرد.

چشم‌هایش هنوز مرطوب است، اما شعله‌ای کوچک درونش روشن شده.

به من نگاه می‌کند. به من، که حالا دوباره صدا دارم.

از من پرسیده می‌شود:

خب حالا که همه چیز را دیدی، همه‌چیز را شنیدی...

می‌خواهی ادامه بدهی؟

نه برای اینکه جهان زیباست، بلکه برای اینکه تو تصمیم گرفتی بمانی... و شاید چراغی باشی؟

و اتاق، هنوز تاریک است.

ولی گوشه‌ای از آن، هنوز روشن مانده.

چراغی هست.

و تا وقتی که هست...

شاید بتوان بود.

منطق، دست به سینه نشسته بود. لبخندش بی‌روح. نه از سر تمسخر بلکه از سر یقین.

رو به امید کرد و گفت:

تو آمدی، با چراغی در دست. اما بگذار واقع‌گرایانه صحبت کنیم.

اگر همه چیز گذراست، اگر مرگ آخرین ایستگاه است، اگر هیچ‌چیز در این جهان از نوشتن با جوهر بی‌مرگی ساخته نشده...

پس تو از چه سخن می‌گویی؟

چرا کسی باید برخیزد، درحالی‌که می‌داند هیچ‌کس در پایان زنده نمی‌ماند؟

امید، آرام بود.

دستانش را روی میز گذاشت و با لحنی بی‌شتاب پاسخ داد:

چون برخاستن، خود یک بیانیه است.

یک فریاد در صورت تهی بودن.

بله، پایان هست. و در پایان، همه‌چیز محو می‌شود. اما آیا این پایان، دلیل کافی‌ست که مسیر را بی‌ارزش کنیم؟

اگر چیزی نمی‌ماند، پس بی‌تفاوت بودن نیز هیچ نتیجه‌ای ندارد.

خرد با حالتی سنگین سر تکان داد و شروع کرد:

امید، تو شیرینی‌ای. اما شیرینی‌ای که برای کودکانی‌ست که هنوز نمی‌دانند زندگی چیست.

ما اینجا هستیم تا حقیقت را ببینیم، نه برای رنگ زدن به دیوارهای پوسیده.

تو فقط بی‌خبری را زیبا می‌کنی، نه حقیقت را.

امید کمی تأمل میکند و میگوید:

حقیقت؟

حقیقت بی‌رحم است، درست. اما آیا همه حقیقت، همان چیزی‌ست که دیده می‌شود؟

آیا واقعیت تنها آن چیزی‌ست که با عقل و فرمول محاسبه می‌شود؟

اگر چنین است، پس چرا با وجود دانستن این همه پوچی، شما هنوز حرف می‌زنید؟

اگر واقعاً همه‌چیز بی‌معناست، پس حتی خودِ این مناظره، این استدلال‌ها، این تحلیل‌ها نیز پوچ‌اند.

ولی شما ایستاده‌اید، می‌گویید، تحلیل می‌کنید.

و این یعنی امیدی پنهان هنوز در درون‌تان هست.

اگر نبود، این سکوت بود که جای ما را پر می‌کرد... نه کلام.

فلسفه، که تا آن لحظه بیشتر گوش داده بود، لب به سخن گشود:

تو هوشمندی، امید.

اما ترفندهایت قدیمی‌ست.

معنا ساختن در دل پوچی، فقط بازی ذهن است.

ما همچون بازیگرانی هستیم در نمایشی بی‌تماشاچی.

و نمایش بی مخاطب، مسخره است.

تو فقط داری تظاهر به معنا می‌کنی، در دل جهانی که بی‌اعتناتر از آن است که برای تو ارزشی قائل شود.

امید کمی سکوت کرد.

صدایش را پایین آورد، گویی چیزی را به یاد آورده باشد:

شاید تظاهر باشد، بله

شاید این معنا، فقط یک توهم باشد.

اما بگذار از تو بپرسم، فلسفه:

اگر همه‌چیز بی‌معناست، آیا "ساختن معنا" خود، نوعی مقاومت نیست؟

آیا این که انسان، بی‌هیچ دلیل متافیزیکی، برخیزد، دوست بدارد، بیافریند، ببخشد...

آیا این خود یک پاسخ نیست؟

نه به خدا، نه به جهان، که به خودش؟

منطق پوزخندی زد:

زیبا سخن گفتی.

اما پاسخ تو از جنس احساس است، نه استدلال.

تو مغز را فریب می‌دهی با زبان قلب.

و درست همین‌جا، صدای احساس شنیده شد، صدایی که مدتی خاموش بود، لرزان و زخم‌خورده:

بگذار فریب باشد، منطق.

اما تنها فریبی‌ست که هنوز می‌تواند لبخندی بیافریند، دست کسی را در شب سردی بگیرد، بوسه‌ای از دل زخم‌شده بیرون بکشد...

اگر قرار است جهان بی‌رحم باشد، پس شاید مهر، هرچند توهم، نجات‌بخش‌تر از خرد و فرمول‌های سرد تو باشد.

و باز سکوت.

سکوتی سنگین.

همه نگاه‌ها حالا به من بود.

آن‌ها گفتند. و حالا نوبت من بود.

چراغ هنوز روی میز بود.

نوری ضعیف اما گرم.

منطق با لحنی سردتر و بی‌رحم‌تر ادامه داد:

امید، تو از جنس احساس هستی، و احساسات بی‌قاعده‌اند، سرکش‌اند.

اما جهان ما قانونمند است و خشک.

بی‌وقفه در حال انهدام، فروپاشی، و بی‌معنایی.

تو چراغی در دست داری، اما در برابر این اقیانوس تاریکی، نه شعله‌ای و نه نورافشانی.

نور تو از جنس آتش‌افروزی نیست، بلکه از نوع شمعی‌ست که با یک نسیم خاموش می‌شود.

خرد، نفس عمیقی کشید و با جدیتی تکان‌دهنده افزود:

در جهانی که میلیاردها انسان بدون هیچ تأثیری می‌آیند و می‌روند،

که هر سازه‌ی عظیم، هر اندیشه‌ی ژرف، هر زندگی پُرماجرا،

در نهایت به خاک و دود تبدیل می‌شود،

چه معنایی دارد ادامه دادن؟

معنای ما ساخته ذهن است، خیالی بیش نیست.

یک اتاق تاریک، پر از سایه‌هایی که بی‌وقفه به خودشان نگاه می‌کنند و جز خودشان را نمی‌بینند.

تنها پوچی مطلق، حقیقتی است که هیچ‌گاه نمی‌شود از آن فرار کرد.

فلسفه بلند شد، گام‌هایی آرام برداشت و با لحنی سنگین شروع به صحبت کرد:

شاید برای تو، امید یک بازی کودکانه‌ست،

اما من فکر می‌کنم این بازی به مثابه‌ی التماس آخر است؛

التماسی که نشان می‌دهد در دل پوچی،

انسان هنوز قهرمان مبارزه است،

اما آیا این مبارزه جز رنج و خستگی چیز دیگری دارد؟

در این دنیای بی‌رحم، به دنبال معنا گشتن،

شاید تنها فرار از قبول آن چیزی‌ست که خرد به ما می‌گوید؛

که در نهایت هیچ‌چیز مهم نیست، هیچ‌چیز نمی‌ماند.

امید، در حالی که صدایش می‌لرزید، پاسخ داد:

من می‌دانم این درد را، این تنهایی را…

اما مگر نه این است که حتی همین مبارزه، همین گام‌های لرزان،

خود نوعی معناست؟

اگر ما به جز رنج و فراموشی چیزی نیستیم،

پس چرا همچنان می‌کوشیم؟ چرا هنوز اینجا ایستاده‌ایم؟

منطق، اینبار سردتر و بی‌رحم‌تر پاسخ داد:

زیرا نمی‌دانیم چطور تسلیم شویم

چون ترس از نیستی آن‌چنان در رگ‌هایمان ریشه دوانده که حتی اگر دروغ باشد،

چاره‌ای جز ادامه دادن نداریم.

نه امید واقعی هست، نه معنایی عمیق.

فقط غبار و سایه‌ای از خاطره‌های گذرا.

هیچ چیز ارزش این همه درد را ندارد.

سکوتی مرگبار بر اتاق سایه انداخت.

فقط صدای ضعیف تنفس‌ها بود که می‌پیچید.

احساس، حالا با صدایی خسته و نیمه‌جان سخن گفت:

اما مگر دل شکسته و روح زخمی، گاهی آوازی نمی‌خواند؟

آواز ناامیدی هم می‌تواند موسیقی باشد،

موسیقی‌ای که نشان می‌دهد هنوز قلبی می‌تپد،

حتی اگر بی‌هدف و سرد باشد.

گاهی همین سردی، زنده بودن است.

اگر جهان بی‌معناست، پس همه‌ی تلاش ما فقط روایت این بی‌معنایی‌ست.

و این روایت، تنها حقیقتی است که باقی‌مانده است.

امید، در آخرین نفس‌های قدرتش، به آرامی گفت:

من نمی‌گویم که نور همیشه می‌درخشد،

نه، اینجا تاریکی است که بیش‌تر جا خوش کرده،

اما همان اندک نور، هرچند ضعیف،

به ما یادآوری می‌کند که هنوز می‌شود ایستاد،

هرچند کوتاه، هرچند ناپایدار...

چراغ روی میز شروع به کم‌نور شدن کرد.

و اتاق، غرق در چاهی تاریک‌تر از همیشه شد.

اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.

و ما در اعماق چاه تاریکی زمان محصور بودیم.

من بی‌اختیار، سرم را در دستانم گرفته بودم.

بغضی سنگین در گلو، که نه می‌ترکید و نه رهایم می‌کرد.

صداها هنوز می‌آمدند. اما این بار، گویی از درون ذهن خودم.

یا شاید... اصلاً همه‌شان درون من بودند؟

شاید هیچ‌کدام‌شان واقعاً «دیگری» نبود.

می‌دانید...

شاید شما درست می‌گویید.

فلسفه، تو آن‌قدر خوب پرده از حقیقت کشیدی که حالا دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و دیگر هیچ نشنوم.

شما که در گوشم نجوا می‌کنید، که زندگی دروغ است، که معنا ساخته ذهن من است...

حق با شماست.

هر بار که خواستم باور کنم چیزی ورای این رنج هست،

جهان، سیلی محکم‌تری زد تا بیدارم کند.

خرد سکوت نکرد، لبخند محوی زد:

تو حقیقت را لمس کرده‌ای.

لمس، نه با دست، بلکه با تمام تار و پودت.

و حالا درک می‌کنی که فهمیدن، نفرین است.

ما که در تو هستیم، تنها کمکت کردیم چشم باز کنی.

و دیدن، آغاز فروپاشی‌ست.

منطق، آهی کشید و بی‌رحمانه ادامه داد:

این‌که هنوز دلیلی می‌خواهی برای ادامه،

خود نشان می‌دهد که دلیل وجود ندارد.

اگر بود، آن را یافته بودی.

تو در میان این حجم از جهان، قطره‌ای در اقیانوسی.

و هر قطره، بی‌اثر.

چه بجنگی، چه سکوت کنی، چه بمیری...

جهان ادامه می‌دهد؛ بی‌وقفه، بی‌توجه و بی‌معنا.

فلسفه، گویی بر سنگی ایستاده و بلند گفت:

اگر امید معنایی دارد، تنها درون توست، نه بیرون.

و این یعنی هرگز نمی‌توان آن را اثبات کرد.

امید، باور به چیزی‌ست که وجود ندارد.

اما در آنِ واحد، دروغی‌ست که تو را زنده نگه می‌دارد.

و اگر تو انتخاب کنی که آن را نپذیری،

به سوی آزادی مطلق می‌روی؛

آزادی از توهم، از اسارت معنا.

و بهای آن؟ شاید فقط تحمل یک تاریکی بی‌پایان باشد.

ناگهان صدای ظریف اما محکم احساس که خسته بود اما پابرجا بلند شد:

شاید شما درست بگویید،

اما زندگی منطق نیست.

زندگی لمس یک دست است،

بوی نان داغ، صدای خنده کودک،

نفس کشیدن در آغوش کسی که دوستش داری...

شما همه‌چیز را تحلیل می‌کنید، و در تحلیل، روح را می‌کشید.

اما مگر نه این‌که روح، حتی اگر خیالی باشد،

تنها چیزی‌ست که انسان را انسان می‌کند؟

من سر بلند کردم.

دستانم از عرق خیس شده بود.

گویی در لبه‌ی پرتگاهی نشسته‌ام که نامش «فهم» است.

و پایین آن، فقط خلاء...

احساس، در حالی‌که دستش را بر شانه‌ی من گذاشته بود، آرام گفت:

همه‌چیز پوچ نیست،

حداقل نه برای کسی که هنوز حس می‌کند...

چه کسی گفته گریه بی‌ارزش است؟

چه کسی گفته رنج بی‌معناست؟

این‌ها صداهایی‌ هستند از عمیق‌ترین جای وجود،

آن‌هم برای زنده بودن.

فلسفه، با نگاهی نافذ، پاسخ داد:

تو احساس را به منزله‌ی دلیل گرفته‌ای،

اما رنج، بدون هدف، تنها زائده‌ای‌ست طبیعی.

گریه می‌کنی چون موجودی ناقصی،

نه چون این جهان معنایی دارد.

و این‌که بتوانی درد را حس کنی،

اثبات معنا نیست، اثبات ناتوانی توست.

امید، بدون آن‌که به چشمانشان نگاه کند، آهسته گفت:

شاید درست بگویید.

اما مگر نه این‌که هر آن‌چه هستیم، از ناتوانی ما برآمده؟

فریاد، وقتی به دنیا می‌آییم.

تلاش برای فهمیدن،

با این‌که می‌دانیم شاید هرگز نفهمیم.

قدم برداشتن، حتی وقتی راهی نیست.

من، امیدم.

نه چون جهان معنا دارد،

بلکه چون انسان، توان تحمل بی‌معنایی را دارد،

و با همین تحمل، معنا می‌سازد.

منطق، تیز و بی‌رحم گفت:

معنا ساختن، اعتراف به نبود معناست.

تو ساخته‌ای از وهمی که تنها برای دوام روان،

در دل ذهن‌های خسته کاشته شده.

اما واقعیت، بیرون از ذهن ماست؛

و آن‌جا، هیچ نیست جز خلأ.

در این لحظه لازم دیدم که سخن بگویم:

و اگر واقعیت تحمل‌ناپذیر باشد،

آیا توجیه ساختن معنا، یک جرم است؟

من از درون پوسیده‌ام،

و فقط همین چراغ...

همین نور لرزان،

شاید مانع شود که خودم را به دست تاریکی بسپارم...

سکوتی سنگین فضا را پر کرد.

همه، برای لحظه‌ای، از جدل افتادند.

نوری کم‌جان هنوز اتاق را روشن می‌کرد،

نه آن‌قدر که راهی نشان دهد،

اما آن‌قدر که سایه‌ها را کمی عقب براند.

خرد، آهسته‌تر از همیشه گفت:

امید،

تو ابزار مفیدی هستی،

اما نه حقیقت.

ما به تو احترام نمی‌گذاریم،

بلکه از تو استفاده می‌کنیم،

برای ادامه دادن،

برای زنده ماندن.

نه برای درک کردن.

امید، بی آن‌که متأثر شود، پاسخش را داد:

شاید من ابزار باشم،

اما مگر زندگی چیزی جز یک رشته از ابزارهای موقتی‌ست؟

مگر تو، ای خرد،

خود حقیقتی بی‌پرسش هستی؟

نه.

تو هم ساخته‌ای هستی از ذهن.

تو هم می‌توانی خطا کنی.

تو هم نمی‌دانی، فقط تحلیل می‌کنی.

باز خودم زبان باز کردم و گفتم:

پس اگر همه‌چیز دروغ است،

اگر معنا وجود ندارد،

اگر امید یک پناه موقتی‌ست،

آیا بهتر نیست همه‌چیز را رها کنم؟

سقوط کنم در سیاه‌ترین چاه‌های اعماق خودم؟

محو شوم در بی‌نهایت نبودن؟

احساس نگاهم کرد و گفت:

نه برای اینکه حقیقتی هست،

بلکه چون هنوز زنده‌ای.

و تا زمانی که زنده‌ای،

رنج هم بخشی از توست،

اما همراهی‌ست که تو را از نیستی جدا می‌کند.

و اگر قرار است چیزی تو را بکشد،

اجازه نده این پوچی باشد؛

بگذار عشق باشد، یا مرگ،

یا حتی نور کوچکی که به سختی می‌درخشد.

چراغ امید، سوسو می‌زند.

اما هنوز خاموش نشده.

و این، شاید تمام چیزی‌ست که داریم.

اتاق، ساکت است.

نه از آن سکوت‌هایی که آرامش می‌آورد،

بلکه از آن سکوت‌های عمیقی که انگار مرگ پشت در ایستاده.

نوری نیست، جز همان شعله‌ٔ لرزانِ چراغِ امید

که مثل نبضِ محتضری، گاه روشن است و گاه نه.

در خودم فرو میروم.

صدایم در نمی‌آید.

صدای کسی که دیگر نمی‌پرسد، فقط نفس می‌کشد.

شاید شما درست می‌گویید...

شاید هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، حقیقت ندارد.

نه رنج، نه لذت،

نه فهم، نه معنا.

اما اگر همه‌چیز دروغ است،

پس چه چیزی مانع سقوط من می‌شود؟

چه چیزی نگاهم را از درون برمی‌کِشد؟

شاید... همین دروغ کوچک،

همین شعله‌ٔ لرزان،

همین‌که شما هنوز با من حرف می‌زنید،

حتی وقتی من خودم را هم باور ندارم.

فلسفه آهی کشید. آرام و بی‌ادعا:

راست می‌گویی.

شاید حقیقت آن‌قدر دور باشد که تنها سایه‌ای‌ست که از آن می‌بینیم.

شاید زیستن در دروغ،

تنها راه تحمل آن چیزی‌ست که نمی‌توان شناخت.

منطق اما هنوز خشک بود:

و شاید هم همهٔ این مکالمات،

فقط تقلایی‌ست پیش از سقوط.

خرد، دیگر نمی‌گفت: "بدان!"

تنها زمزمه کرد:

من همیشه کنار توام.

اما حتی من،

نمی‌دانم که بودن، بهتر است یا نبودن.

احساس، آرام و خسته خودش را به من نزدیک کرد و در گوشم گفت:

من نمی‌توانم تو را نجات دهم.

من فقط می‌توانم کنارت بمانم،

وقتی همه می‌روند.

امید، آخرین شعله‌اش را بالا آورد.

رو به من ایستاد

نه با وعده های همیشگی‌‌اش و نه با لبخند.

فقط با نوری آرام، گفت:

اگر قرار است سقوط کنی،

بگذار با چشم باز باشد.

و اگر قرار است بمانی،

بگذار با آگاهی باشد که هیچ‌کس حقیقت را در دست ندارد.

اما اگر ماندی...

اگر هنوز بخشی از تو نخواست بمیرد،

من اینجا خواهم بود،

هرچند ساکت، هرچند ضعیف،

اما هستم.

همین بودن،

گاه کافی‌ترین حضور جهانست.

بلند شدم و ایستادم، چراغ را گرفتم در دستم، با تردیدی شریف، چند قدم برداشتم، کم‌کم سایه‌ها عقب میرفتند.

اما نه برای همیشه.

همه‌شان ساکت‌اند.

نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشند…

نه.

آن‌ها گفتند.

هرکدام، آن‌چه را که باید می‌گفت، فریاد زد.

و من؟

من مانده‌ام با صدایی که حالا دیگر بیرون نمی‌آید، فقط درون می‌جوشد.

چه باید بکنم؟

وقتی خرد می‌گوید: «بفهم تا درنیفتی.»

و منطق می‌گوید: «هر چه بی‌معناتر، واقعی‌تر.»

و فلسفه خندید، گفت: «شاید اصلاً نباید می‌پرسیدی.»

اما من پرسیده بودم.

من خواستم بفهمم چرا دردم این‌قدر واقعی‌ست،

وقتی هیچ‌چیز واقعی نیست!

احساس گریست…

نه از ضعف،

از شدت ناتوانی.

از اینکه هزاران رنگ دارد،

اما بر دیوار سیاه ذهن من، هیچ‌کدامشان نمی‌نشیند.

و امید؟

امید نیامد تا قهرمان باشد.

او نیامد که جواب دهد،

او فقط نشست…

روبه‌رویم.

ساکت.

چراغی در دست داشت،

اما نگفت: «با من بیا.»

فقط نگاهم کرد…

همان‌طور که مادری به فرزندی نگاه می‌کند که تب دارد و نمی‌تواند بخوابد.

و من،

در این لحظه،

میانِ این تاریکی،

فهمیدم که شاید، شاید فقط،

تمام این زندگی، فقط یک مکث است…

پیش از آن‌که همه‌چیز را یا باور کنی، یا رها.

شاید هیچ‌چیز نیست…

نه معنا،

نه دلیل،

نه نجات.

اما شاید هنوز…

بودن...

همین بودن بی‌معنا،

ارزش اندکی دارد،

فقط چون من هستم.

هنوز صدایم می‌لرزد،

اما هست.

شاید اگر قرار است ادامه دهم،

نه به‌خاطر معنایی بزرگ،

و نه به‌خاطر وعده‌ای مبهم،

بلکه فقط به‌خاطر اینکه

من هنوز نرفته‌ام

و همین،

در جهانی که همه می‌خواهند بروند،

شاید خودش یک مقاومت است.

و اگر صادق باشم هنوز هم نمیدانم بین ماندن در این پوچی و بی‌معنایی و رفتن کدام‌یک را باید انتخاب کرد...

معنانویسندگیامیدداستانزندگی
۵
۰
Mr_maleklou
Mr_maleklou
.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید