*? رمان 「تابلوی نقاشی」?
? نویسنده「چایا - موگسولین」?
? قسمت「سوم」?
«────── « ⋅ʚ♡ɞ⋅ » ──────»
هرکس در این سر دنیا خوشحال است یکی در آن سر دنیا زجر میکشد...
آن روز ها با سختی گذشت
روز پنجشنبه فرا رسید
خواستم به کلاس بروم و به استاد بگویم که دیگر سر کلاس حاضر نمیشوم.
داشتم از کلاس خارج میشدم که فردی دست بر روی شانه ام گذاشت
جرعت نداشتم پشت سرم را نگاه کنم،
ولی با خود گفتم تا کی باید خودت را اینقدر پنهان کنی
دل را به دریا زدم و به پشتم نگاهی انداختم
باورم نمیشد
ایا چشمانم درست میبیند؟
اخر چرا او میخواهد با من صحبتی داشته باشد
ازم خواست تا به کافی شاپ کنار کلاس برویم تا صحبتی داشته باشیم
گارسون آمد و ازمان پرسید که چی میخواهیم
او گفت کیک شکلاتی
تمام علایقش شبیه اِسکات بود.
شروع به سوال کردن از من کرد
زبانم بند امده بود
نمیدانستم چی بگویم
بعد از تمام شدن سوالاتش ازم اسمم را پرسید
با لکنت اسمم را به او گفتم
از روی صندلی اش بلند شد،
+واقعا خودتی ژاکلین!
- اس.. اس.. اسکات؟!
با تمام وجود به سمتش رفتم و در آغوش گرفتمش
بعد از چند ثانیه با دستم او را از خودم جدا کردم
با نگاهی عصبی به او خیره شدم،
بلا فاصله خنده ام گرفت
شروع به گریه کردن کردم
+تا الان کجا بودی؟
-الان که اینجام
+بحث را عوض نکن!
-خیلی خب...
ادامه دارد:)...*