کمی خود را جابهجا میکنم بویی به مشامم میخورد
ناگهان به یاد تو می افتم از جا بلند میشوم به دنبال بو میروم سر از جنگل درمیآورم کمی آن طرف تر دریارا میبینم آن بو درست از دریا می آید مرا به خود میکشدبه سمت دریا خیز برمیدارم.آب را تا گردن احساس میکنم سردی آب پارادوکس دیوانه کننده ای با گرمی خون در بدنم ایجاد کرده.
یکباره به درون آب کشیده میشوم سوزش عجیبی در بینی احساس میکنم آب به شدت وارد ریه هایم میشود انگار تمام اعضای بدنم از آب سواری می گیرند، اما چشمانم،چرا بسته نمیشوند!؟سوزش عمیق میشود، چرا خفه نمیشوم!؟
تو را میبینم مانند همیشه زیبایی ات غیر قابل وصف است به طرفم می آیی. حالا می توانم بو را واضح احساس کنم.
عجیب است! درون دریا مگر اکسیژنی دارد چرا به راحتی نفس میکشم؟!
نزدیک تر میشوی،جثه ی بزرگت تمامم را میگیرد با تمام قدرت مرا به خود میفشاری. صدای نفس کشیدنت آرامش بخش ترین است. کمی دورتر میشوم تا به چشمانت نگاه کنم.
آه! ویرانگران قلب من حال در تاریکی دریا میدرخشند. نگاهیمان درهم قفل میشود، انگار با نگاه کردن هم رفع دلتنگی میکنیم هم گله!
لب هایت را حس میکنم با آنها آرامش را به وجودم تزریق میکنی! اشک به چشمانم هجوم می آورند نمیتوانم کنترلشان کنم انگار مکان ریخته شدن را پیدا کرده اند و صبر را جایز نمیدانند.
ناگهان محو میشوی کمی درنگ میکنم،و بعد با تمام وجود اسمت را فریاد میزنم،صدایی از من در نمی آید.
درون بدنم آشوبی به پا شده خون از درون و آب از بیرون به بطن هایم فشار می آورند، قلبم دیوانه وار کوبیده میشود تقلایی عجیب برای دریدن سینه ام دارد،حالت تهوع شدیدی میگیرم، نوری تاریکی دریا را ازبین میبرد، نزدیک تر میشود. چشمانم را باز میکنم همه جا سفید است آدمیانی بالا سرم هستند، کم کم صداهایی به گوشم میرسد اما صدای تو نیست.
صدای دستگاهای متصل به بدنم وجود دارند اما صدای تو نه، صدای گریه مادر هست، صدای زیر لب شکر گفتن پدر هست، صدای دکتر که با خوشحالی چیزی را میگوید هست اما صدای تو نیست.
من تو را میخواهم،کاش دوباره مرا به دریای دلت فرا بخوانی!
تا آن شب منتظرمیمانم.
پ.ن:اولین بارمه که دارم مینویسم و راستش استرس زده به کلیه هام:)
پ.ن۲: خوشحال میشم که صادقانه نظرتونو بهم بگین.