آدمها را دوست دارم. از تماشایشان لذت میبرم، با شادیشان شاد میشوم و با غمشان غمگین. اما آنها چه؟ چرا دوستم ندارند؟ چرا شادیام دلگرمشان نکرد و غمم دلشان را نلرزاند؟ چرا موفقیتهایم برایشان تهدیدآمیز بود، نه الهامبخش؟ و چرا همیشه این احساسات تلخ را از نزدیکترینهایم تجربه کردم؟
با اینهمه، هنوز میخواهم دوستشان داشته باشم؛ میخواهم همچنان خوبی را در دل آدمهای نهچندان خوب ببینم... اما اینبار با فاصله. فاصلهای که نه برای من آزاردهنده باشد، نه برای آنها ترسناک. فاصلهای امن برای حفظ دوستداشتن، بدون رنج کشیدن.