ویرگول
ورودثبت نام
Sana
Sanaو قلم پر ز سکوت چه سخن ها که فریاد میزد
Sana
Sana
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

یه پرنده ی مهاجر...



دیروز که خونه نبودم، باد و خاک شدیدی شروع شد. تو جلسه، همه‌ی حواسم پیش پنجره‌های اتاقم بود که باز گذاشته بودم؛ پیش رخت‌های خیسی که از روی بند جمع نکرده بودم؛ پیش چراغی که احتمالاً روشن گذاشته بودم و کلیدی که شاید تو کیفم نبود و جا گذاشته بودم.
عادت داشتم… همیشه فراموش می‌کردم.
مامان باید همیشه جورِ حواس‌پرتی‌های منو می‌کشید. احتمالاً اگه زودتر از من می‌رسید خونه، حسابی شاکی می‌شد.

دو ساعت بعد، خونه بودم. در رو با کلیدی که تو کیفم بود باز کردم.
وقتی وارد خونه شدم، یادم اومد درِ پنجره‌ها رو بسته بودم، چراغ‌ها رو خاموش کرده بودم و البته هیچ رخت خیسی هم روی بند نبود.
یادم اومد که من، خیلی وقته قبل از خارج شدن از خونه، همه‌چیزو چک می‌کنم و فقط یه چراغو برای احتیاط روشن می‌ذارم.
یادم اومد که خیلی وقته مامان از حواس‌پرتی‌های من شاکی نشده…


بله، یادم اومد… من خیلی وقته تنها زندگی میکنم.






مهاجرتدلنوشته
۱
۰
Sana
Sana
و قلم پر ز سکوت چه سخن ها که فریاد میزد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید