به مناسبت آغاز سال تحصیلی 1402 وبه یاد خاطرات آن روزهایی که من وشما هم با شوق وذوق کیف بدست راهی مدرسه میشدیم برای دیدن همشاگردی های قدیمی وجدید
راستش را بخواهی من هم تا دیروز نمیشناختم !
مجتبی کاشانی را میگویم !
شاعر ترانه همشاگردی سلام
شاید به چهره اش نمی آید که او شاعر شعرهایی به این لطافت ودلنشینی باشد .
اما در پس این جسم روحی بزرگ وطبعی بلند ودلی که دغدغه اش گسترش انسانیت ومهر ومهربانی بود وجود داشت .
یار دبستانی و همشاگری قدیمی دیگر استاد شده است
سالها بود که دیگر به مدرسه نمی رفت
سالها بود که در وطنش مدرسه میساخت !
وسالهاست در خاک وطنش آرمیده است .
اما شعرهایش
شعرهایش معجزه میکند
نمی دانم
شاید
هر ایرانی باید او را بهتر بشناسد
چند شعرش را برایت مینویسم باقیش با خودت
دست در دست دل بگزار او خود تو را خواهد بُرد
راه را در پیش بگیر تا به خانه یار دبستانی برسی
ایمان دارم که او منتظر توست ......
مجتبی کاشانی متخلص به سالک روحش شاد ویادش گرامی
چند نمونه از اشعارش تقدیم به دوستان
*****
بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد
*****
شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی
******
نازنین
داس بی دسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را برمیچیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را میجویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ
در نگاه فردا
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمیگوید برخیز
که صبح است،
بهار آمده است
تو بهاری
آری
خویش را باور کن
*****
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت
*****
*****
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی
*****
عشق را باید همسفر با عقل کرد
این سخن سالک زپیری نقل کرد
عشق را می گفت شوری در دل است
عقل را می گفت نوری در دل است
عشق در کار لطیف یاوری است
عقل در کار شریف داوریست
عقل ما را یار کمیّت بود
انتظار از عشق کیفیّت بود
عقل سرعت می دهد بر کارها
عشق جرئت می دهد در کارها
عقل ، عاشق جاودانی میکند
عشق، عاقل کهکشانی میکند
عقل تنها سینه را زندان کند
عشق تنها طعمه رندان کند
*****
نسل سرخورده ای از درد به طغیان آمد
نسل دل مرده ای از درد به فریاد رسید
نسل سرمازده ای خود را از برج به پائین افکند
دختر واله ای از قله برج
برج میلاد به خون آذین شد...
کاش در لحظه طوفانی مرگ
با تو آنجا بودم
حرف مهر آمیزی تقدیم دلت میکردم
پشیمانی احساس ترا می پختم
به تو چتری میدادم هنگام فرود
کاش می بودم و پرتاب ترا
من به پرواز بدل میکردم
کاش در کندوی تلخ دل تو
کار زنبور عسل میکردم...
کاش روزی که بزرگان و سران
پرده برداری از آنرا آغاز کنند
کسی از هجرت محزون تو یادی بکند
پرده بردارد از راز تو نیز
و بگوید چه کسی مسئول قتل تو بود؟
و بپرسد چه کسی مسئول نسل تو بود؟
و بپرسد که چرا؟
دست نسل تو کسی چتر نداد
بر سر راه تو شمعی نفروخت...
نسل پر اوج تری
برج کم اوج تری
شاید ایران کم موج تری باید ساخت