بودن در لحظه ، زمانی برای من معنا پیدا کرد که سرکار بودم. یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جایی که هستم، اون جایی نیست که دلم میخواست باشم . حتی برای اون جایگاه و موقعیت هم ساخته نشده بودم.
تلنگری بود مثل یه سفر در زمان؛ برگشتم به درون خودم. از خودم پرسیدم:
آیا واقعا منم که اینجام؟ با همه حسها و علایقم؟ یا فقط یه نقاب زدم؟
با خوندن اولین کتاب روانشناسی، حس کردم یه نفر داره افکار درهم و مبهمم رو ترجمه می کنه. از همون موقع هر بار کتابی می خوندم، ناخودآگاه اتفاقات اطرافم رو تحلیل می کردم.
کم کم قدم گذاشتم تو مسیر خودشناسی.....
خودی که مدتها فراموشش کرده بودم، کودک درونی که صداش رو خیلی وقت بود نشنیده بودم. علایقی که سالها با بی توجهی رهاشون کرده بودم و حالا تبذیل شده بودن به یه صندوقچه دربسته، جایی گوشه ذهنم، خاک خورده و فراموش شده.
تصمیم گرفتم در اون صندوقچه رو باز کنم. یکی یکی وسایلش رو بیرون بیارم، با صبر و حوصله تمیزشون کنم و به صداشون گوش بدم. چون حس میکنم گم شده ی من میون همین صداهست.
شاید کلید اسرار درونم🔑 جایی بین همین وسایله.
حالا منم.....
با دست هام دنبال اون کلید میگردم. می خوام در قلبم رو باز کنم تا «خود واقعی ام» باشه، همونی که هیچ مثل و مانندی نداره.
درست مثل همه آدمهای این دنیا که بی همتا هستن.
#خودشناسی # روانشناسی #مسیر_رشد #ویرگول