استرس امانم را بریده ، من را به نفس نفس انداخته ، گویی قرار است اعدامم کنند ، یعنی طوری استرس دارم که انگار بر چهارپایه اعدام ایستادهام و طناب را بر گردنم انداختهاند . حالم نامیزان است ، نمیدانم چرا ! این استرس همانند شیطانیست که از بچگی درون من زندگی میکند و انگار تا جانم را تسلیمش نکنم مرا رها نمیکند . ای شیطان تو را التماس میکنم وجودم را ترک کن ، نمیتوانم نفس بکشم ، چنگالهایت را از روی گردن ظریفم بردار ، گردنم را طوری گرفتهای که از بند بند انگشتانت خون چکه میکند ، مشکلت با من چیست ؟ چرا حداقل این چنگال هایت را تا انتها در گردنم فرو نمیکنی تا جانم را بگیری ؟ چرا دوست داری رنجم دهی؟ چرا عذابم میدهی؟ خودم هم نمیدانم شاید سادیسمی هستی و از درد و رنج من تغذیه میکنی . من به هیچ کس التماس نمیکنم اما تو را التماس میکنم یا رهایم کنی یا جانم را بگیری . زندگی در این لحظات برایم غیر قابل تحمل است ، به هیچکس اعتماد ندارم ، احساسات درون من مرده است .
خودم هم مرده متحرکی بیش نیستم ، مرده ی متحرکی که غریزی در حال زندگی کردن است و هیچ درکی از آن ندارد . شک ، سراسر وجودم را در اختیار گرفته ، به عزیزترین شخص زندگیم هم شک دارم ، از دیگران نه ولی از خودم نفرت دارم ، آنقدر نفرت دارم که دلم میخواهد سلول به سلول ، بند بند بدنم از همدیگر جدا شوند و در آتشی داغ سوخته و نابود شوند . زندگی به شدت دردناکیست ، پدر و مادرها برای تفریح خود بچهدار میشوند ، برده میخواهند بردهای که تا وقتی مطیع است ارزش دارد وگرنه مانند سگی ولگرد در جنگل مخوف زندگی رها میشوند . واقعاً جنگل مخوفی است ، آنقدر مخوف که برای رسیدن به آرامش حتی حاضرم به کفتارها پناه ببرم .
حالت پرتنشی در من وجود دارد گویی کندهای درون من در حال سوختن است و حالا حالاها قرار نیست خاموش شود ، آتش سوزان همانند مذاب را حس میکنم ، هر چقدر که میدوم و خودم را به اینور و آنور میزنم شعله ورتر میشود و بیشتر مرا تجزیه میکند طوری که حتی کفتارها هم با دیدن آن به وحشت میافتند و از من دور میشوند ، آری همه از من دور میشوند حتی کفتارها هم نمیتوانند با من باشند . باید به این تنهایی رنج آور عادت کنم ، باید درد و مصیبت را تحمل کنم زیرا چارهای ندارم رها شده در این جنگل مخوف هستم ، که بیشتر به جلو میروم بیشتر راهم را گم میکنم ، البته مقصدی ندارم معلق در این جنگل تاریک هستم ، زوزه گرگها و شغالها و عوعوی سگان آزارم میدهد ، آنقدر آزارم میدهد که دلم میخواهد سرم را برای ساعتها در آب رودخانه فرو کنم که دیگر تا ابد صدایی نشنوم حالم مانند آهوی مادری است که ببر بچهاش را جلوی چشمانش دریده یا بهتر است بگویم مانند ماهی هستم که در آکواریوم به امید اقیانوس زندگی میکند .
حالت اسفناکی دارم ، از شدت استرس با دهانی باز و چشمانی سرخ خیره به آینه هستم . هیچ حرکتی ندارم فقط صدای قلبم را میشنوم که طوری میکوبد که انگار تعلقی به سینهام ندارد و قصد خارج شدن دارد ، ای کاش میتوانستم مانند دری آن را باز کنم تا قلبم بتواند خارج شود و دیگر به استراحت بپردازد . قادر به تحمل این شدت از اضطراب نیستم ، ای کاغذ این حرف را فقط به تو گفتم زیرا انسانها حرفهای من را به عنوان طنز قلمداد خواهند کرد ، صدای خندههایشان آزارم میدهد البته به ایشان حق میدهم زندگی من ، حرفهای من ، رفتارهای من و حتی وجود من مضحک و خندهدار است . همچنان خیره به آینه هستم ، لبخندی خشک به خود میزنم ، قطرههای اشک بر روی گونه هایم جاری میشود ، انگشت اشاره و انگشت وسط را چسبیده به هم روی شقیقم میگذارم و برای مراسم اصلی تمرین میکنم . حال عجیبی است دلم میخواهد این شیطان را از بین ببرم اما چه کنم که شیطان خود من هستم . من با من در جنگ است ، جنگی که به نابودی من منجر خواهد شد .