در حوالیِ این روزها، پیرامونِ سرگشتگی و بی خودیِ حاصل از انتظار، انتظاری مبهم، مرا به اضطرابی ژرف دعوت میکند، اضطرابی از جنسِ بودن، از جنسِ دانستن ...
این تشویش هایِ مدام، زندگی را به کامم شیرین تر کرده و مرا در اکنونِ طولانی و جاودانه، دعوت کرده است به قلمفرسایی...
سرنوشتی آشکار ، مرا انتظار میکشد، سرنوشتی از جنسِ بالا انداختن هایِ بچگی به آسمان...
با تمام توش و توانِ جوانی، خروش انگیز، انزوای هوشمندانۀ سالهایِ دور از خرد و اندیشه ام را، بر پیچ و خم های ناپختگی ام، می بخشایم...
حرکتی بی امان در ژرفایِ سکوت، اشک هایِ دریغِ مادرم را بر دوشِ بی قراری هایم، می خشکاند...
ای زخمِ در گلو مانده، مرگِ محبت را بر حلقۀ تقدیرم می چکانی؟ وای بر خاطرات زنگار گرفته ، وای بر روزهای
به محاق رفته از شوقِ رسیدن...
.
.
.
.
سرنوشتی آشکار ، مرا انتظار میکشد