کودکی را چه خوب به یاد می آورم، آن روز های قصیر ،کودکی جاهل آمیخته با شور و گداخته با زور و ملبانی غرق در گشت ناشناخته ها بودم.موج های سرکش را جسورانه میشکافتم و پیش میرفتم و هیچ چیز جلو دارم نبود.لاکن گردش روزگار به این حال باقی نماند و گرفتارم کرد.ناگه کشتی بی پروام تایتانیکی شد که در صخره های یخی تحیر غرق گشت و مرا با خود به قعر دریا برد.
سردرگم شدم ! خورشید تابانم یکباره خاموش گشت و دریا پهناورم ناپدید شد. یک آن همه چیز تاریک گشت.خود را گم کردم و این گمشدگی مدت مدیدی به طول انجامید.من در خود و خود در من فقط در تلاش بودیم،در تلاش برای کنار زدن آن صخره بزرگ که نور را به شدت مستور کرده بود.و آن صخره جز سوال نبود!
من کیستم؟
به راستی من کیستم؟ این من به کدامین سو میرود؟ و از برای چه میرود؟
پوچ گشته بودم،بی هدف و کاملا مستاصل. ناگهان ندایی از درونم برآمد:دگر بس است؛وقت تغییر است!
تصمیم خود را گرفتم. با آنچه از خود مانده بود قایقی از جنس امید ساختم و در همان ظلمت تاختم. اما اینبار نه برای گشت،برای کشف، کشف خود!
در میان کوه ها و سنگ ها و سواحل زیادی گشتم؛ از اعماق اقیانوس تا ابر های آسمان، از تاریکی معادن تا روشنی چمنزار ها،همه جا...اسبی شده بودم که افسار خود را در بیابان ها رها کرده بود و در جست و جوی سرمنزل خود بی اراده میراند.
در آن سفر، یکبار سنگی را دیدم که فردا او را خاکی بود، بر آن خاک جوانه ای دیدم که فردا او را درختی بود و بر آن درخت میوه ای دیدم که فردا او را دانه ای بود و فردا ها بوستانی سرسبز دیدم که بر آن سنگ هایی بود. بخاری دیدم که بالا رفت و آبی دیدم که پایین آمد و برفی که بر کوه نشست؛ آب جاری شد و به سرمنزل خود بازگشت.
در تامل در اینهمه شگفتی یک چیز را از طبیعت آموختم: هر چیز را خاصیتی باشد و بر کشف آن خاصیت، تعهدی و بر آن تعهد کمالی و چون آن وظیفه را به تمام انجام دهد به کمال رسد.
مانند آن جوانه که فهمید خاصیتش رشد است و کمالش در میوه و تعهدش در باروی،یا آن آبی که دریافت خاصیتش حیات است و کمالش در جاری شدن و تعهدش در بودن...
اما کمال من در چه بود؟ اصلا خاصیت من چه بود؟
قایق را رها کردم؛ دگر اکتشاف بس بود. باید خود را می آزمودم .
در کنار چمنزار به خاک افتادم اما نه خاک شدم نه جوانه، خود را بر دامنه کوه انداختم اما نه بخار شدم و نه آب،کوشیدم چو باد ابر ها را تکان دهم ولی دستم به آنها نرسید،خواستم خانه ها را روشن کنم ولی آتشی از درونم جوانه نزد.هر چه کردم نشد و این خود،خود را شکوفا نکرد.
تکیه بر ساحل به دریا خیره شدم، سردرگم و نگران و غرق در افکار؛ نکند این من، همین پوچ است و او را خاصیتی نیست؟
ناگهان صدای مهیبی از کران آمد، کوهی دیدم همچو خورشید پر نور و همچو آتش پر خروش؛میجوشید و از دهانه اش دود بلند میشد.نمیدانم چه شد... ولی منی از من های درون طلب کوه را کرد. بی اختیار به طرف او شتافتم و به سمت دهانه اش رفتم، ندایی آمد: خود را در من بنداز ! کشف تو اندرون من است. آنگه ناگزیر پروانه ای شدم که چو شمع دید حریصانه خود را غرق او کرد و من نیز غرق او شدم.
...
چند لحظه بعد به خود آمدم و دنیا را سراسر نور دیدم!اما صبر کنید من فقط نور ندیدم خود نیز جزئی از او شده بودم! احساس عجیبی بود ،وجودم را سرار نشاط غریبی فرا گرفته بود گویی گمشده چندین ساله ام را یافته ام.چیزی که از همان کودکی برایش خلق شده بودم و خاصیتی که در وجودم ناشناخته بود و رسالتی که حالا برای انجامش آماده ام!بله حال پاسخ پرسش را میدانم،من کیستم؟ من آهنم