محمدرضا نساجان
محمدرضا نساجان
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سوخته

تو را نمیدانم اما من سخت گرفتار شدم

روزگار هر چه کرد با ما نکرد، با تو کرد

اما من جانسوزش شدم


گفتی دیروز، فردا به یادت می آورم

گذشت فردا ها و من هنوز

سخت فراموشت شدم


نمیدانم این چه رسم روزگار است

که هر چه کردی با کسی

ناگهان برگردد به سویت در موقع دلواپسی


کتاب زندگی را گشودم تا ته خواندم

بارها بارها نیافتم هیچ سرنخی از بد به کسی

گویا این رسم استثنا هم دارد

که گاه تو میسوزی در پرتو اشتباهات کسی


سوختن را ساختم تا تو آیی روزی

لاکن فراموشم شد، سوخته ندارد هیچ کسی

زندگی بر ما اینگونه گذشت دیگر چه کنیم

راضییم که بودیم شعله ای در برهه ای از این روزگار عسیر


دلنوشتهشعر نوداستان کوتاه
قسم به قلم و آنچه می نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید