M.A.GH1385
M.A.GH1385
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

من و هیتلر(Hitler and I)

به نام خدا


هیتلر
هیتلر


این داستان کاملا خیالی ولی شخصیت های آن واقعی می باشند .

قسمت دوم :

کم کم چشمانم گرم می شد که صدای درب آمد ، به ساعت نگاه کردم. ساعت 1:30 بامداد بود . اول در دلم به کسی که این وقت شب مزاحم شده بود فحش دادم ، رفتم و درب را باز کردم ، درب رو که باز کردم و گفتم سلام جناب هیتلر ، شکوه و عظمت را در انجا دیدم . تا حالا که چنین شخص بزرگی رو ندیده بودم . همه پیشوا رو مسخره می کردند به خاطر سیبیلش اما سیبیل اون به جلالش می افزایید. هل شده بودم و زبانم بند آمده بود . با صدایی رسا به من گفت :(نمی خوای منو دعوت کنی داخل)

یه تکونی خوردم . گفتم:( بفرمایید جناب پیشوا )

اومد داخل و به من گفت :(اولین کسی هستی که دوست دارم ادولف صدام کنه)

شروع کرد برایم قصه گفتن :

یه روز توی کشوری که به اسم ژرمن می شناختنش پسری زاده شد . پسری شجاع و با ارمان های ملی ، وقتی جنگ شد درس رو ول کرد و برای وطن و خاک وطنش جنگید و عزیزانی رو از دست داد و سال ها حبس کشید در زندان های کثیف متفقین و ...

اشک از چشمانم سرازیر شد و زانو زدم و گفتم :( جناب پیشوا ، ...

سخنم را قطع کرد و با صدای بلند گفت :( مرد گریه نمیکنه ، گفتم منو ادولف صدا کن و بلند شو )

به خودم تکانی دادم و بلند شدم و اشکانم را پاک کردم

نشستیم و روی میز یک نقشه پهن کرد و از من پرسید به نظر تو می توانیم لهستان رو تسخیر کنیم ؟

نظراتم را دادم

برایم دست زد و گفت :(فرمانده نیروی زمینی ارتشم را پیدا کردم)

گفتم :( راستش من با خودم عهد بستم که هیچ وقت دیگر سمت جنگ و سیاست نروم)

ابرو هایش در هم رفت و ...

آنچه خواهید خواند :

میخواهم جنگ جهانی به راه بی اندازم با متحدانم !

پایان قسمت دوم

جنگ جهانیهیتلرداستان خیالیداستانفرمانده
گفتم غم تو دارم / گفتا غمت سر آید /...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید