به نام خدا
این داستان کاملا خیالی ولی شخصیت های آن واقعی می باشند .
قسمت دوم :
کم کم چشمانم گرم می شد که صدای درب آمد ، به ساعت نگاه کردم. ساعت 1:30 بامداد بود . اول در دلم به کسی که این وقت شب مزاحم شده بود فحش دادم ، رفتم و درب را باز کردم ، درب رو که باز کردم و گفتم سلام جناب هیتلر ، شکوه و عظمت را در انجا دیدم . تا حالا که چنین شخص بزرگی رو ندیده بودم . همه پیشوا رو مسخره می کردند به خاطر سیبیلش اما سیبیل اون به جلالش می افزایید. هل شده بودم و زبانم بند آمده بود . با صدایی رسا به من گفت :(نمی خوای منو دعوت کنی داخل)
یه تکونی خوردم . گفتم:( بفرمایید جناب پیشوا )
اومد داخل و به من گفت :(اولین کسی هستی که دوست دارم ادولف صدام کنه)
شروع کرد برایم قصه گفتن :
یه روز توی کشوری که به اسم ژرمن می شناختنش پسری زاده شد . پسری شجاع و با ارمان های ملی ، وقتی جنگ شد درس رو ول کرد و برای وطن و خاک وطنش جنگید و عزیزانی رو از دست داد و سال ها حبس کشید در زندان های کثیف متفقین و ...
اشک از چشمانم سرازیر شد و زانو زدم و گفتم :( جناب پیشوا ، ...
سخنم را قطع کرد و با صدای بلند گفت :( مرد گریه نمیکنه ، گفتم منو ادولف صدا کن و بلند شو )
به خودم تکانی دادم و بلند شدم و اشکانم را پاک کردم
نشستیم و روی میز یک نقشه پهن کرد و از من پرسید به نظر تو می توانیم لهستان رو تسخیر کنیم ؟
نظراتم را دادم
برایم دست زد و گفت :(فرمانده نیروی زمینی ارتشم را پیدا کردم)
گفتم :( راستش من با خودم عهد بستم که هیچ وقت دیگر سمت جنگ و سیاست نروم)
ابرو هایش در هم رفت و ...
آنچه خواهید خواند :
میخواهم جنگ جهانی به راه بی اندازم با متحدانم !
پایان قسمت دوم