به نام خدا
این داستان کاملا خیالی ولی شخصیت های آن واقعی می باشند .
قسمت اول:
سپتمبر سال 1939 بود و من همه چیز را اماده جنگ کرده بودم ، کوله پشتی پر از اذوقه ، پوتین های اضافی و تمام چیز هایی که برای جنگ لازم است . به اسلحه خانه رفتم و سلاحم را تحویل گرفتم .
شروع کننده جنگ بودیم اما تجهیزات زیادی برای جنگیدن نداشتیم . تمام دنیا مارا ابر قدرت می دانستند غافل از آن که ما خودمان را با تجهیزات نظامی لهستان ابر قدرت معرفی کرده بودیم .با حمله غافلگیر کننده لهستان را فتح کردیم و بعد از تسخیر لهستان ابر قدرت شدیم .
وقتش شده من خودم را معرفی کنم :( ژنرال M.A.GH هستم ، فرمانده نیرو زمینی ارتش المان نازی )
در جنگ جهانی اول رشادت های زیادی از خود نشان دادم تا وطنم المان همیشه پیروز و سربلند باشد . در این راه دوستانی زیادی را از دست دادم . هرچه کردم نتوانستم جلوی شکست کشورم را بگیریم و باید بگویم که ما جنگ را به افردا خائن باختیم و نه به افراد بیگانه .چند سالی در زندان های متفقین بودم به عنوان شخص برجسته جنگ جهانی اول و بعد از به سر کار امدن پیشوا (هیتلر) از زندان ازاد شدم . به خانه ام بازگشتم و به خودم قول دادم که دیگر به سمت دو چیز نروم ( یکی جنگ و دیگری سیاست) . خانه ام را مرتب کردم و روی تختم دراز کشیدم ، کم کم چشمانم گرم میشد که ...
آنچه خواهید خواند :
سلام جناب هیتلر
...
هیتلر : به نظر تو توانایی تسخیر لهستان را داریم؟
پایان قسمت اول