روشَنا
روشَنا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خودقضاوت‌گر و شرمگین

درباره من نه، درباره ما بدانیم…

در هریک از ما نه یک شخص و شخصیت، بلکه ده‌ها تایپ شخصیتی زیست می‌کند. من خودم هرروز دست‌کم با چندتا از آنها سرو‌کله می‌زنم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، قاضی بی‌رحم از راه می‌رسد و با القای اینکه من هرکاری هم کنم ناکافی و در نتیجه شرم‌آور است، مغزم را فلج می‌کند. حالا اینکه روز قبل چه کارهایی کرده‌ام موضوع اتهام من را در این دادگاه یک طرفه مشخص می‌کند. این قاضی هیچ اهمیتی نمی‌دهد که اتهام چیست یا اصلا اتهام وارد است یا نه. از نظر او، من همیشه متهم ردیف اول و در نهایت مجرم هستم. جرم‌ها هم کوچک و بزرگ دارند و همیشه چندتایی پیدا می‌شود. مگر اینکه مرده باشی تا دیگر این قاضی دست از سرت بردارد. معمولا علاقه‌مند به تمامی جزئیات زندگی من است. از طرز لباس پوشیدنم گرفته تا تصمیماتی که برای زندگی‌ام می‌گیرم. اینکه چرا فلان حرف را زدم یا فلان رفتار را کردم، یا اینکه چرا یک عکس از خودم که در آن چاق‌تر از معمول بنظر می‌رسم را استوری کردم؟ چرا زیاد خندیدم؟ چرا جوکی گفتم که کسی به آن نخندید؟ چرا زیاد حرف زدم؟ چرا بابت اعلام نظرم احساس شرم نمی‌کنم؟ چرا مثل باقی نیستم؟ چرا فلان لباس را پوشیدم؟ چرا جواب "نه" به دوستم دادم؟ چرا اشتباه می‌کنم؟ چرا همه چیز را بلد نیستم؟ چرا در خیابان پایم به مانعی برخورد کرد و سکندری خوردم؟ چرا در جلسه توپوق زدم؟ و صدها چرای مجرمانه دیگر که گویا من هر روز در حال ارتکاب به آنها هستم.

گاهی همه پرونده‌هایت را جمع می‌کند و یکجا بر سرت می‌کوبد. گاهی هم همان لحظه چنان ظریف وارد عمل می‌شود و حکم را صادر و اجرا می‌کند و آدم را به دام می‌اندازد که حتی حضورش را حس نمی‌کنی و آن را با وجدان اشتباه می‌گیری. یک بار که سوار مترو شده بودم، اتفاقی چشمم به شخصی خورد که بسیار غمگین بنظر می‌رسید، همینطور که نگاهش می‌کردم و در دلم میگفتم کاش می‌شد با او همدلی کنم، لحظه‌ای نگاهمان بهم گره خورد، لبخندی از سر مهربانی به او زدم ولی او سرش را برگرداند بدون اینکه گوشه‌های لبش تکانی بخورند. همان لحظه شروع شد؛ چرا به یک فرد غمگین لبخند زدی که اینطور ضایع شوی؟ چرا اصلا نگاهش کردی؟ چرا سرت به کار خودت نیست؟ چرا فکر می‌کنی با یک لبخند می‌توانی حال یک فرد غمگین را خوب کنی؟ شاید بهتر بود نگاهت را می‌دزدیدی و او‌ را به حال خود بگذاری! باورتان می‌شود که حتی بخاطر یک لبخند، مجرم شناخته شوید؟ یا بخاطر عکس‌العمل دیگران به رفتارتان، شما مواخذه شوید؟ فکر می‌کنید چندبار دیگر جرات کنم و به صورت هم نوعم لبخند بزنم؟

می‌دانم همه ما هر روز با تعداد زیادی از این دست تجربیات سروکار داریم. شاید لازم است ابتدا نسبت به خودمان و سپس نسبت به دیگران کمی مشفق‌تر باشیم. بر اساس مشاهدات و تجربیاتم دریافته‌ام که، گاهی آنها که خود قضاوت‌گری شدیدی نسبت به خود دارند، دیگران را نیز بیشتر مورد قضاوت قرار می‌دهند. و آنها که نسبت به خود شفقت بیشتری دارند، با دیگران نیز مهربان‌تر رفتار می‌کنند.

راهش این نیست که صدای قاضی را خفه کنیم، چون فایده‌ای ندارد، او همچنان خواهد بود. راهش تفکیک نظرات قاضی از وجود خودتان است. شاید شما اشتباهاتی مرتکب شوید-که البته اول باید مطمئن شوید اصلا اشتباهی مرتکب شده‌اید یا نه- اما این بدین معنا نیست که وجود شما سرشار از اشتباه و بدی است. چند قدم به عقب بروید، و خود را مشاهده کنید. اگر لازم شد حتی کمی از خود امروزتان بیشتر فاصله بگیرید. آن وقت شاید متوجه شوید این قاضی بی‌رحم درون از کجا آمده است. حالا دقیق‌تر به صدای قاضی توجه کنید. می‌توانید صداهایی که می‌شنوید را شناسایی کنید؟ اولین باری که امتحانتان را خراب کردید را به یاد دارید؟ اولین کسی که به شما گفت "چقدر چاق شدی" را خاطرتان هست؟ چه کسانی شما را بخاطر لباس پوشیدنتان یا سلیقه‌ای که دارید مسخره کردند؟

اینها را مرور کنید، شاید هربار به جای صدای قاضی درونتان که همیشه خودش را جای شما جا می‌زد، صداهای آشنای دیگری بشنوید.


احساس شرمخودشناسیتجربهشفقت به خودزندگی
تجربه های یک جستجوگر در وادی وجود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید