ذات انسان بودن و یا زیستن در قامت یک انسان مملو از تجربه هیجانات و احساسات متفاوت و مختلف است. سعی بر حذف برخی احساسات و هیجانات نه تنها تمامیت تجربه انسانی را دچار نقص میکند، بلکه حتی مجبوریم انرژی بسیاری صرف کنیم تا از بروز احساس یا هیجان خاصی جلوگیری کنیم.
اگر احساسات و هیجانات را به حواس پنجگانه تشبیه کنیم، شاید تصورش برایمان ملموستر شود. بنظر شما تجربه ما با حواس ناقص از محیطمان و رخدادهایش چطور خواهد بود؟ قطعا تجربهای ناقص.
مثلا هنگام قدم زدن زیر باران، ما بوی باران را استشمام میکنیم، صدای باران را میشنویم، به لطافت و مناظر زیبایی که ایجاد شده نگاه میکنیم، قطرات باران را وقتی روی صورتمان غلت میخورند حس میکنیم، شاید هم چند قطرهای لبانمان را لمس کند و طعمش را هم اندکی بچشیم.
حالا اگر ما هر کدام از این تجربیات را حذف کنیم چه میشود؟
ما تجربهای ناقص خواهیم داشت از باران و با محو شدن هریک از این حسها شاید دیگر باران آنقدرها هم جذاب نباشد.
هیجانات و احساسات ما هم مانند حواس ما هریک کارکردی دارند. اگر حسی بالا میآید با تو حرف دارد. از تو حرف دارد.
راه شفای ما پذیرش احساسات، تجربه و درک آنهاست.
محیط، جامعه، خانواده، و هر بستری که در آن رشد کردیم، بسیاری از این احساسات را در ما بلاک کردند. بر سر راه ابرازشان سدی چیدند.
مثلا با «اشک» که بهترین راه بروز غم است چه کردیم؟
مردها که نباید گریه میکردند، زنها هم که همیشه اشکشان دم مشکشان بود.
در هر دو برخورد، اشک مساوی است با ضعف و ضعیف بودن.
همینطور بسیاری از احساسات ما برچسب خوردند و در دستهبندی خاصی قرار داده شدند و هر دستهبندی هم به قشر خاصی تعلق گرفت.
اینطور شد که ما شدیم انجمنی از غریبهگان دورافتاده از هم و هویتمان را به برچسبها و طبقهمان گره زدیم.
در حالیکه ما همه انسانیم و همگی در تجربه احساسات و هیجانات مشترکیم. مثل این است که چاقو دست همه ما را میبرد و خون از زخم جاری میشود. مگر میشود کسی زخمی شود و خونریزی نداشته باشد؟
همینقدر در تجربه احساسات و هیجانات نسبت به خود و دیگران خست به خرج دادهایم و بی انصاف بودهایم.
تو نباید دردت بگیرد
نباید بخندی
نباید گریه کنی
نباید شوخی کنی
نباید بترسی
مبادا زیاد شاد باشی
فریاد هم نکش
……
و هزار هزار نباید دیگر که هربار ما را از خود بیگانهتر کرد.
#روشنا