ویرگول
ورودثبت نام
روشَنا
روشَنا
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

فروشی نیست

از جلوی مغازه‌ای رد می‌شدم، چشمم به کلاه زیبایی افتاد که روی سر مانکن بود. یک کلاه شاپو سفید که با ظرافت روی آن نقوشی زییا نقاشی شده بود و یک پر سفید جذاب هم در سمت راست آن چسبانده شده بود. ایستادم، خوب نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به داخل مغازه بروم و به هر قیمتی شده آن کلاه خاص را بخرم.

وارد شدم و‌ با خوش‌رویی و لبخند به صاحب مغازه سلام کردم. او هم با خوشرویی پاسخم را داد و گفت در خدمتم. من هم با ذوق به کلاه داخل ویترین اشاره کردم و گفتم آن کلاه را میخواهم. فروشنده به امتداد اشاره من نگاهی انداخت گفت: خانم متاسفانه اون کلاه فروشی نیست

لبخندم‌ محو شد و با تعجب پرسیدم: چرا؟

فروشنده با لبخندی جواب داد: چون کلاه خودم است. فروشی نیست. خیلی خاص است آن را نمی‌فروشم. آخر از این کلاه چندتایی بیشتر در دنیا نیست.

و تعریف کرد که در یکی از سفرهایش به شرق آسیا، این کلاه را از خانمی خریداری کرده که هم کلاه‌دوز بود و هم آنها را نقاشی می‌کرد و در نهایت هم با یک المان خاص آنها را تزیین می‌کرد. مثل آن پر سفید که گویا پر عقاب بود و آن خانم در یکی از پرسه‌هایش آن پر را در دامنه کوهی پیدا کرده بود. و بعد هم گفت که در آن سفر به واسطه این کلاه با همسرش آشنا شده است و این کلاه برایش یادآور خاطراتی شیرین است و برایش خوش شانسی آورده و یک عکس هم از گوشه مغازه آورد و نشانم داد که با همسرش در آن سفر گرفته بود و این کلاه هم بر سرش بود.

بعد از شنیدن این داستان، با خودم گفتم خب من هم اگر جای تو بودم نمی‌فروختمش.

از آقای مغازه‌دار تشکر کردم و همینطور که چشم به کلاه دوخته بودم از مغازه خارج شدم، لحظاتی هم ایستادم و باز به کلاه نگاه کردم. اما نگاهم با بار اولی که دیدمش تفاوت داشت. این کلاه قصه داشت، هم برای خودش و هم برای آقای مغازه‌دار.

او مسافتی را سفر کرده، از قضا به خانمی هنرمند و محلی رسیده بود، این کلاه را خریده و به واسطه آن با همسرش آشنا شده بود و حالا اینجاست.

آقای مغازه‌دار می‌گفت: خیلی‌ها طالب کلاه شده‌اند و او هم قصه را برایشان بازگو کرده. یکبار هم یک نفر از او پرسیده بود چرا روی آن برچسب «فروشی نیست» نمی‌چسبانی؟ او هم جواب داده بود که دلم میخواهد این قصه را تعریف کنم و هربار بیشتر عاشقش شوم و یادم بماند چقدر برایم مهم است.

در مسیر با خودم فکر می‌کردم که قطعا قدر آن کلاه را هیچکس بیشتر از آقای مغازه‌دار نمی‌داند. فارغ از داستان جالب کلاه، مالکیت آن کلاه، تجربه و احساس خاص را در او زنده می‌کند که بی‌شک منحصر بفر‌د است.

حالا قصه را از نو می‌نویسم؛

یکی بود، یکی نبود

گشتیم و گشتیم، سفر در جان خود کردیم، در آن الماس‌ها جستیم، سپس تا عابری آمد، اندکی زل زد، کمی اصرار کرد، ذره ذره اصل را انکار کرد، زود از ترس تنها ماندن و مردن، الماس را جای مس دادیم رفت. جای آن چند وجهی تابان، قیل و قال مس شدن بر جان وی افتاد. دست آخر او ز خاطر برد در ازای مس، الماس‌ها در وجودش یک به یک حراج شد.

کاش در این بازار مکاره بر الماس‌های وجودمان برچسب «فروشی نیست» بچسبانیم.

خودشناسیقصهاصالتزندگیتجربه
تجربه های یک جستجوگر در وادی وجود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید