روشَنا
روشَنا
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

ماشین لباسشویی و فلسفیدن

وقتی عطش فهمیدن داری، همه‌چیزهای دور و برت ‌درسی برایت دارند. حتی ماشین لباسشویی هم می‌تواند به تو یاد دهد.

چند وقتی بود که ماشین لباسشویی‌مان موقع کار کردن خیلی سر و صدا تولید می‌کرد و بالا و پایین می پرید و انگار می‌خواست به جنگ برود. فکر می کنم اگر زبان سخن گفتن داشت چند تا ناسزا هم بارمان می کرد. حدود 12 سال بود که برایمان کار می‌کرد و انصافا خیلی هم خوب کار کرده بود و از لباسشویی بودن چیزی کم نگذاشته بود. گرچه ما هم کاربران خیلی منصفی نبودیم و گاهی کمی بیشتر از توانش از او کار می کشیدیم.

چند وقتی بود که این زبان بسته موقع کار کردن آنقدر بی تابی می کرد که کفر ما را در آورده بود. لرزش های شدید و صداهای عجیب. ما هم برای اینکه نلرزد و از جایش بیرون نیاید می رفتیم سنگینی مان را روی آن می انداختیم و با دست نگهش می داشتیم تا تکان نخورد. بماند که چه فشاری به او و خودمان می آوردیم . گهگاهی هم پایه های جلویی ماشین را شل و سفت می کردیم تا شاید لرزشش کمتر شود و به تعادل برسد. اما هربار او خود را به در و دیوار می کوبید و ما هم به او هجوم می آوردیم و خفه اش می کردیم.

یک روز که مثل همیشه این زبان بسته حالش خراب شد و دیگر بیش از حد صدا می داد، من به سمتش رفتم و ناگهان چشمم به پایه سمت چپ آن افتاد و متوجه شدم که کج شده است. خم شدم تا نگاهی به آن بیاندازم و از نزدیک وارسی‌اش کنم. پایهٔ پیچی آن آنقدر تحت فشار قرار گرفته بود و در جایش لغزیده بود که کج شده بود. ناراحت شدم و با خود فکر کردم که باید آن پایه را در بیاوریم و صافش کنیم و باز در جایش پیچ کنیم. همسرم که به خانه آمد به او توضیح دادم که چه بلایی سر پایه ماشین لباسشویی آمده است. همسرم برای وارسی پایه، کمی لباسشویی را از چارچوب کابینت‌ها بیرون کشید تا دسترسی‌اش به پایه بیشتر شود . در همین حین من هم چند قدم به عقب برداشتم تا با کمی فاصله به سوژه نگاه کنم. به محض اینکه لباسشویی نگون بخت را از چند قدم عقب تر مشاهده کردم، متوجه موضوعی شدم.

این زبان بسته به سمت عقب شیب برداشته بود و پایه های جلوی ماشین از پایه های پشتی بلندتر شده بودند. وقتی ماشین به جلو کشیده شد و من تازه توانستم متوجه شیب آن شوم و به همسرم گفتم که موضوع چیست. باورم نمیشد که مشکل این زبان بسته تنها پیجاندن پاهای جلویی اش بود که بیش از حد بلند شده بودند. با پیچاندن مهره‌ها به داخل، پایه های عقب و جلو تراز شدند و این دوست قدیمی ما نیز به آرامش رسید.

حالا «خود» را سوژهٔ داستان قرار می‌دهیم:

به خودم نگاه کردم که چه زمانهای بسیاری که صداهای دردآلود و نا کوک درونم را با فشار به طور موقتی خفه کردم. یا در اطرافم اگر کسی حالش بد بود ونیاز به توجه داشت، تنها با مسکنی او را آرام کردم. در حالیکه احوال ناجور همانجا باقی بود. فقط نیاز بود خود را کمی از آن جایگاه امن همیشگی بیرون بکشیم و با کمی فاصله اطمینان بخش درد را مشاهده کنیم و یا بشنویم. ما در فاصله ای برای نفس کشیدن و دیده شدن، دردمان را بروز می دادیم. کافی بود به خودمان فضای امنی برای ابراز می دادیم. بی قضاوت، بی سرزنش و بی حرف. راه حل پیچیده نبود، مشکل نیز پیچیده نبود. ما پیچیده فکر کردیم و زمین و زمان را به هم دوختیم تا نسخه بپیچیم برای حال خوب. حال خوب پشت درد پنهان بود و از آن پشت هرزگاهی سر بیرون می آورد و چشمک می زد تا پیدایش کنیم. اما ما دربازی قایم باشک خوب نبودیم. حال خوب درست در جایی که فکرش را نمی کردیم پنهان شده بود. پشت درد.

به دردها که توجه کنیم، قطعا درمان خود را لو می دهد. اگر خودمان نمی بینیم، از شخص امنی که می شناسیم کمک بگیریم. شفا نه دور است و نه دست نیافتنی. کمی عقب تر از خود ایستادن و خود را از چند قدمی مشاهده کردن شاید ما را التیام ببخشد.

#روشنا


ماشین لباسشوییفلسفهزندگیحال خوبخودشناسی
تجربه های یک جستجوگر در وادی وجود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید