امروز سه شنبه است؟ فکر میکنم شنبه شب بود که با قصه ی او آشنا شدم. یعنی چند روز پیش؟خب،یکشنبه،دوشنبه و کمی شنبه و سه شنبه،یعنی سه روز. سه روز یعنی چند ساعت؟۲۴×۳ ؟
ماشین حساب لازم نیست .ببین،سه تا ۲۰ تا میشود ۶۰ تا.سه تا ۴ تا هم میشود ۱۲ تا،اها ۷۲ ساعت است.
۷۲ ساعت که مغزم ترور،قلبم معلق و خودم سرگردانم.
نه درس خوانده ام و نه چیزی دندان گیری خورده ام و فقط به حمام رفته ام. ۳بار،۴ بار،۵ بار نمیدانم. زیر دوش آب سرد،شاید من به طبیعت خود و روحم نزدیک ترم.
هنوز نتایج کنکور نیامده،ولی من مصمم که انتخاب رشته نکنم و با کله بروم لای جزوات و کتبی که سالی که گذشت از آنها غافل بودم تا بلکه سال دیگر برسم به مراد دلم.
اما میدانی،با این وضعیت، مصمم بودنم فقط به درد دفتر و دستک هایی که توی آنها برنامه ریزی میکنم میخورد.
وگرنه این ساعت روز در حال گوش دادن به صدای غمگین اهنگ خواندن او و زانو به بغل گرفتن نبودم که.
الان مطمعنم درس خواندن و رابطه عاشقانه هیچ سنخیتی نمیتوانند داشته باشند،حتی اگر خودت را هم بکشی باید از یکی از این دو بگذری.
راستش این آدمی که از صدایش حرف میزنم را تا به حال فقط دوبار دیده ام،یکبار وقتی ۱۲ سالم بود و یکبار هم پارسال،در نیم ساعت آخر یک عروسی.
به عروسی فامیل دوری در طایفه ای دیگر رفته بودیم.
بعد ۵،۶ ساعت بزن و برقص وقت رفتن فرا رسیده بود؛ولی ارگ و خواننده محترم تازه داشتند گرم میشدند تا مجلس را به اوج برسانند.
همانطور که همه جا درهم برهم بود و هر کس پی زن یا شوهرش میگشت تا بروند کادو هایشان را تقدیم شازده دوماد و عروس خانم کنند،من دست دختر دایی ام را گرفته بودم و سعی میکردم از او کُردی رقصیدن یاد بگیرم.
این رقص اسمش کردی است اما کاملا ترکی ست،هیچ کردی این طور نمی رقصد اما چون این رقص مخصوص مردان است و فقط با یک دستمال به دستِ سردسته ی رقصان انجام میشود،اسمش را کردی میگذاریم.
من ناشیانه داشتم میرقصیدم و به حرکات پای لادن نگاه میکردم که دیدم دایی ام هم آمد به ما پیوست. پس از آن مادرم، و پس از ان خاله ام، و پس از آن دو دایی دیگرم تا اینکه یک حلقه ۲۰ نفره از خانواده ما و چند نفر از طایفه داماد شکل گرفت و همه خیلی گرم و پر انرژی رقصیدیم. نکته این قصه آنجاست که آن مرد که امروز راجبش حرف میزنم هم در آن حلقه بود و اولین بار مرا آنجا میبیند.
راستش آن زمان،در شرایطی بودم که هیچ مردی به چشمم نمی امد. اگر مرد خوش بر و رو و خوش قد و بالایی میدیدم در دل میگفتم حتما برادر باحالی برای خواهرش است و بر هیچکس نه ظنی داشتم نه نظری.
روزگار ورق خورد و رسید به سه روز پیش.
من بعد از یک روز پر ماجرا و هیجان انگیز به خانه رسیده بودم،البته با پاهای تاول زده. چون با کفشی پاشنه بلند و بدون جوراب کل شهر را به عشق پیاده روی و اهنگ گوش کردن با هنزفری جدید متر کرده بودم.
رفتم خانه و دیدم تا خواهرم میگوید فلان زن عمو اینجا بوده،الان جایی رفته ولی باز برمیگردد. و اینچنین شد که ضربان قلب و استرس و نگرانی هایم سر باز کردند.ایشان پسری دارد که سه سال است منتظر است من کنکور دهم بیاید خواستگاری و من هنوز نمیدانم چه جوابی باید بهشان بدهم.
نیم ساعت نگذشته بود،دختر عمه ام با همسرش آمد. انها را خیلی دوست دارم،از دیدنشان ذوق زده شدم و در جوارشان نشستم و باهم زرد آلو خوردیم.
جالب این بود که با خود گل آورده بودند،گل را خواهرم گرفت و گفت چه خوشگله،میشه بخورمش؟
همه خندیدند و گفتند اره،میتونی سرخش کنی بخوری.
جدی جدی به فکر سرخ کردن گل بود که گل را از دستش گرفتیم و گفتیم این باید در گلدان باشد،وگرنه خمیده و غمگین میشود.
هنوز زن عمو برنگشته بود که دختر عمه آمد به اتاقم و از نقاشی های چسبیده به دیوار و تغییرات اتاقم تعریف کرد.گفت این نقاشی را اگر بدهی به من میزنمش وسط پذیرایی و هندوانه های سنگین بغلم چید.
نشستم روی تخت و گفتم ببین چه خوشگله این دفتره؟!میخوام یه مداد اتود هم رنگ این بخرم. رفت در را بست و آمد نشست کنارم. گفت:نازی،تو پسر عموتو دوست داری؟ گفتم این از کجا اومد یهویی؟ گفت: جوابت بهش مثبته؟گفتم من نظری راجبش ندارم،حسی هم بهش ندارم،دلمم نمیخواد ازدواج کنم اما خانواده ام خیلی این آدم رو تایید میکنن،دوست دارند جواب مثبت بدم،دارم بهش فکر میکنم.
گیر داده بود که یک کلام بگویم "بله یا خیر "و من برایش فلسفه و دلیل می اوردم که چرا و چگونه است که نمیتوانم جواب قطعی بدهم.
این میان خواهر کوچکتر و گل خورم هی می امد داخل اتاق و میچیسید به ما.و به جانب همین امر دختر عمه ام نمیتوانست راحت حرف بزند. هر چه میفرستادمش پی نخود سیاه باز برمیگشت سر جای اولش.
آخر گفتیم: صبا بیا ببریمت پارک.
رفتیم پارک،گفت حالا هلم بدین. هلش دادیم.گفت حالا شما بشینید من هل بدم.
کلا دیوونه امان کرد نیم وجبی،گفت میخوام بشنوم چی میگید که نمیخواید من بشنوم.
صبا یکم مشغول بازی شد که سمیرا گفت اگه جوابت به ایمان منفیه،من یه پیشنهاد جدید برات دارم. گفتم میشناسمش؟گفت یکم.
رفتیم داخل،گل را نشانم داد و گفت: این رو هم اون فرستاده،واسه تو.
میترسید نام بیاورد،نمیتوانست ریسک بخرد.
گفت حدس بزن. گفتم راهنمایی کن.
اولین حدسم درست بود،گرچه در مخیله ام چنین کسی و با چنین پیشنهاد جدی ای نمی گنجید.
حرف و تعریف های زیادی پشت سرش شنیده بودم،حقیقتا در نظرم به او میگویند "بچه مردم". ادمی سر به راه،شاد و شنگول،خوش اخلاق و البته شغل مناسبی هم دارد.
هر چه سمیرا اصرار میکرد من میگفتم نمیتوانم تصمیم بگیرم،آن هم بدون نظر خانواده ام. چون میخواستند اول از من بله را بگیرند،بعد بیایند خواستگاری.
داشتم میگفتم نه و برایش بهانه میچیدم که گفت حداقل کمی با او حرف بزن،اگر بدت آمد ردش کن.
اینستا نصب کردم تا به پیج شخصیش راه یابم،کاشف به عمل آمد از ظاهر و قد و قامت مشکلی ندارد.
حرف زدم با او،معیار ها و آرمان هایش برای زندگی همان حرف های من بود،سبک زندگی و روتین هایش همان هایی بود که من منتظرم روزی به آنها برسم.
ظاهرا شوخ طبع و مهربان است،شهرتش در طایفه ما به کار درست بودنش است. البته این را هم بگویم که هم طایفه ای نیستیم.
می گوید نمیشود که ما این همه دختر به شما داده باشیم و یک دختر به ما نداده باشید،طایفه ما بین شما نیاز به نفوذی دارد.
این ماجرا بی دلیل نیست،در طایفه ما دختر به غریبه دادن یکجور هایی حرام است. انقدر که دیگر قیافه هر کدام از ما را جایی ببینید میتوانید قیافه تمام اعضای طایفه ما را تشخیص دهید. و من از این ماجرا نگرانم،اخیرا یک فرزند ناشنوا از یک دختر خاله پسر دایی به دنیا آمد که در گوشش حلزون گذاشته اند و به گفتار درمانی او را میبرند.
از اینکه دخترشان برود و غریبه شود میترسند،از اینکه دخترشان پیش غریبه ها رنج بکشد دم نزند میترسند،از اینکه فردا بدون ملاحظه حال دخترشان او را طلاق بدهند،میترسند. این را هم بگویم،آمار طلاق بین ما تقریبا صفر است.
چندی نگذشت که فهمیدم تا در هنر هم دستی بر آتش دارد،هم مینوازد و هم میخواند.یک جور هایی همه میدانند صدای خیلی خوبی دارد اما کسی صدایش را نشنیده. گفت تو چهارمین نفری هستی که صدایم را میشنوی و از نوازندگی و خوانندگی اش برایم فیلم فرستاد.الحق که صدایش حرف اضافه ای برای گفتن نمیگذاشت. همین یک عنصر برایش کافی ست ضمن بردن دل هر چه دختر است. گفتم چرا اینقدر سوزناک میخوانی،گفت سوز دل است! و من باورم نشد.
اصلا هر چه که مربوط به دل است باورم نمیشد. هر جا که میگویند فلانی عاشقت شده ام بهم برمیخورد، عشق برایم به معنای کور و کری تعبیر میشود،به معنای شیدایی،حماقت،یک تب که با رسیدن به شخص مورد نظر فرو میکشد و بعد تازه میبیند که این که خود را اسیرش کرده کیست.
ترجیح میدادم کسی انتخابم کند، بعد عاشقم شود. نه اینکه عشق انتخابم کنه.
و حالا میدانی چیست؟ در محدوده ی ۵۰ _۵۰ بودن عقل و قلبم گیر کرده ام.
عقلم می گوید بلاک کن،آهنگش را پاک کن بنشین پای درست،ایمان هم که آمد به او جواب رد میدهی،اشتباه خودش است که ۳ سال صبر کرد،مگر من گفتم صبر کن. دنیا به آخر نرسیده،اگر قسمت باشد تو هم یک روز زندگی مشترکی را شروع خواهی کرد.
قلبم می گوید یعنی اینقدر سنگ دلی؟ همچین ادمی،همچین اتفاقاتی چند بار در زندگی رخ میدهند؟ میبینی که ،هم مرد زندگیست هم عاشقی. حالا این حرف ها هیچ. دل بی صاحاب برای ایمان هم نگران است. میگوید هر چه باشد از صفر سالگی ات تو رو میشناسد،پیشنهاد ایمان واقعی و عقلانی تر است، او هیچوقت نمیتواند بگوید نمیدانستم و نگفتی و سرم کلاه رفت تو رو گرفتم . اگر در خواستگاری اولش عشقی در کار نبوده،حتما تا به امروز حسی هم رخ داده که برنامه چیده اند آخر تابستان بیایند مرا ببرند.
"بچه مردم" میگوید به من جواب مثبت بده،ایمان را رد کن،بعد من بیایم تو را ببرم.
بعد من با خودم میگویم من عاشق سینه چاک هیچکدامشان نیستم که یکی را به ان یکی ترجیح دهم. ولی ایمان برای حرف زدن با من تا به حال شانسش را امتحان نکرده ،رقابتش با بچه مردم نا منصفانه است. حتما او هم حرفی برای گفتن باید داشته باشد. شاید او هم تردستی ای دارد یا طبع شاعرانه ای،شاید بلد است روی دست هایش راه برود،یا از گوش هایش سکه در بیاورد.
من از سر ناچاری و کلافگی،ماجرا را به دختر دایی ام گفتم. نقشه ای ریختیم تا ایمان بتواند خودش را نشان دهد. دیشب که اشکم را در اورد،اما امروز موزیک ویدیو عاشگانه برایم فرستاده است که برای شما عزیزان آپلودش کردم.
این در حالی است که بچه مردم پیام میدهد بنظرت نظر پدرت راجب من چیست؟چنان که فکر میکند مرا راضی کرده است.
مردممممممم،من شوهر نمیخواممممممم،آقا بالاسر نمیخوامممم.
ولی از ان طرف ،والدینم به وضعیت درسی ام اعتماد ندارند. فکر میکنند اگر بمانم پشت کنکور بیشتر افت خواهم کرد. فکر میکنند اگر مسیری مثل ازدواج را پیش بگیرم زندگیم موفق تر خواهد بود. ههه.
من کجا سیر میکنم آنها کجا.
من طبق طبق آرزو میچینم،آرزوهایی که در تمام آنها تنها ام،و بعد...
_راه میروم استرس دارم،مینشینم میخوابم،استرس دارم. غذا هم که نمیتوانم بخورم.
راستش فکر میکنم دلیل وحشتم از این طلاقی کاندید ها این است که من اصلا اعتماد به نفس پذیرفتن این عشق هایی که نثارم کرده اند را ندارم.
یک عکس با مقنعه مدرسه و جوش و صورت نشسته برایش فرستادم تا چشمش باز شود که من آن دختر بازی گوش و گوگولی که در عروسی دید نیستم،ولی همچنان انگار هم کور است و کر است.
_من همون شاهد ارزو ام،باید اسم صفحه رو عوض کنم.