Sh_arezo
Sh_arezo
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

نخواب

در اتاقو قفل کردم.خوبه که اتاق جدیدم درش قفل داره.

تو دیوار میخ واسه آویزون کردن اینه ام نیست،از پشت تخت بیرون میارمش و میزارم روی صندلی. کثیفه،اینه.

ولی شاهد خوبیه.و مثل همیشه شهادت های واقعی میده.

لباس قرتی ای که بعد اسباب کشی یهو پیدا کردم رو با یه شلوار بگ میپوشم.قبلا که چشمم کمتر ضعیف بود و اینه کمتر کثیف بود،بیشتر بهم می اومد.

با یه کت کوتاه امتحانش میکنم،بد نیست اما...

چرا دارم این لباسا رو میپوشم؟ من با این لباسا از خودم عکس نمیگرفتم چه برسه به اینکه بیرون،جلو کسی بپوشم.

یه عکس تو اینه،با همون لباسا میگیرم. نه بد نیست،هیکلمو خیلی خوب نشون میده.

گوشی ۳ درصد شارژ داره،ولش میکنم.

لباسا رو در میارم،این بار بی لباس و با عینک خودمو ورانداز میکنم،من میخواستم خودمو دوست داشته باشم ولی... دیگه حوصله انرژی صرف کردن برا قبولوندن خودم به خودم ندارم. میخوام چند ساعت با خیال راحت،خودمو دوست نداشته باشم.

دست میکشم روی رژ لبی که قرار بود خوشگلم کنه تا لباس بیشتر بهم بیاد،پخش میشه دور لبم. احمق کوچولو.

میرم سمت در باز کمد دیواری،لباسا رو سر جاشون میزارم.اروم،خودمم میرم تو کمد. درشو میبندم و همه جا تاریک میشه. اون لحظه کمی احساس آرامش میکنم،دلم نمیخواد هیچوقت قفل درو باز کنم،از این جعبه تاریک بیرون بیام.سرمو تکیه میدم،اتفاقات رو مرور میکنم،حرفا رو. فقط یه راهی هست.

میام بیرون،لامپ اتاقو خاموش میکنم. روی زمین دراز میکشم،دست هام رو ضرب دری روی سینه ام میزارم. بغضم سر باز میکنه و آروم اشک میریزم.چشمامو میبندم،سعی میکنم از تو قبر تصورشون کنم. چهره هاشون رو وقتی باید تمومش کنن.

یه نفر اونجا هست که نمیتونه گریه کنه،چشماش خونیه اما صدای قشنگش رو نمیتونه از حجره رها کنه.

تا حالا بغلش نکردم،ولی از تو قبر طاقت نمیارم دستمو دراز میکنم تا بالاخره بغلش کنم.

به سوالایی که میپرسه چه جوابی بدم؟ وقتی گفت بی معرفت چی بگم؟ اگه بگه،اگه بگه نترس منم میام پیشت چی بگم؟ از تو خاک چطور آرومش کنم.

امشب نه،امشب نباید بمیرم.

شاید فردا از افلاک فرجی نازل شد،آخر آغوشش کشیدم. قول میدم بعد از آغوشش تمومش کنم.

قول نمیدم. اگه بغلم کرد چطور میتونم بمیرم.

صدای گریه ام رو کنترل میکنم،چه نمایشنامه خوبی .

یه آهنگ میزارم،شارژم دو درصده. بقیه شاید این موقع سیگار میکشن،ولی اگه سیگار بکشم ناراحت میشه.

به یه نفر یادم نمیاد دقیقا چرا ولی گفتم مردن رنج اوره و مرگ،شیرین.

مرگ مقصده و مردن مسیر.

ما هر روز مردن رو تجربه میکنیم و شب ها بالاخره می‌میریم.

از اون طرف کل زندگی،مثل یک روزه بلنده که بالاخره باید به شب برسه و مرگ رو تجربه کنیم.

اره اما...صبحش دیگه نباید پاشی،این خوبه.


بازیگرای روز خاکسپاریم رو میفرستم خونه. لامپو روشن میکنم.لباسمو عوض میکنم،گوشیو میزنم به شارژ.

میخوابم،تا امروز هم تموم شه.



تجربهدوستسیگار
همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید