اخیرا چند بار اومدم اینجا و دست به قلم شدم،اما نتونستم احساساتی که تجربه میکنم رو تبدیل به کلمه کنم.
جدیدا با تناقض های خیلی واضحی در رفتار خودم مواجه هستم. یجورایی انگار به دوقسمت تبدیل شدم. نصف من یه دختره بدی هست که ۹۰ درصد اوقات به من قالبه،نصف دیگه ام یه دختر نقاشه که گند کاری های دختره بد رو ماست مالی میکنه بعد یجوری که زیاد ناراحت نشم اون تابلو های فیک و مسخره ای که شریکی درست کردن رو نشونم میده.
تناقض رو اونجا حس میکنم که حسم به عمل و رفتار بدم مثبته،در حالی که ایمان دارم این کار بدیه.
دختر نقاشه فکر میکنه داره بهم لطف میکنه ولی داره نابودم میکنه،با این که همیشه می دیدمش،ولی هیچوقت متوجه حضورش نبودم،اون نفرت انگیزه؛کاش اجازه میداد تابلوهای زشت و ترسناک اون دخر بد رو بجای تابلو های دروغین خودش می دیدم.
+یه مدته یه نفر از غیب پیدا شده و میخواد دوستم باشه.میدونم دلش میخواد کنترلم کنه،میدونم چون فکر میکنه من خیلی مهربون و صادقم میخواد با من دوست بشه تا یچیزایی مثل اینکه" همه دروغگو و عوضی نیستن " رو به خودش ثابت کنه. یا میدونم چون فکر میکنه من اسیب پذیر و تنهام دوست داره با حمایت از من به خودش افتخار کنه. یا فکر میکنه بامزه بازی های من قراره اونو از افسردگی نجات بده و طراوت رو بهش برگردونه .
ولی،نمیدونم چرا دکش نمیکنم بره. انگار منم دلم میخواد اون به هدفش برسم،حتی اگه اسیب ببینم.وجه تاریک ماجرا اونجاست که نمیدونه میدونم چی تو سرش میگذره.بنطرم اون نقاش وجودش رو از دست داده،الان فقط خودشه و خودشه.خوب میدونه که چی هست و چی نیست ولی...تصمیم گرفته حالا که نقاشی نداره که زندگی بی مزه اش رو براش رنگی کنه خودش نقاش بشه. یه نقاش که دنبال یه دلیل واسه خودکشی نکردنه.
اون از من تنها تره پس تصمیم گرفته کاری کنه منم مثل اون تنها بشم تا یکیو داشته باشه که درکش کنه و تنهایی اون رو پر کنه:)
با این حال اون واقعا داره کاری میکنه تنها بشم،به وضوح داره نقاش نفرت انگیز عزیزم رو به قتلگاه میبره و منو با خود عوضیم تنها میزاره.
باید به حرفاش گوش کنم،بزارم همه چی همونجور بشه که اون دلش میخواد.
اصن شاید امشب از دستش خودمو خلاص کنم و برم نقاش خودمو بغل کنم. نمیدونم،دارم خفه میشم.سرم پر از حس های مختلفه و که با نگفتن ازشون،باعث میشم مثل یه شبح ترسناک نا واضح عمل بشن. و با گفتن ازشون باعث میشم یه هیولای ادم خوار متولد بشه.
--خدا منو یجور افرید که حتی خودمم با دیدن خودم تو اینه گول خودم رو میخورم و یادم میره کی هستم. ولی واقعا من کی ام،واقعا لازم دارم اون تابلو های واقعی رو ببینم.
اون اگه حرفای منو بشنوه احتمالا بگه که چی میگی دیوونه متوهم.ولی سر حرفام هستم،اینا حرفایی هستن که چشما میزنن نه زبون.و بدبختی از اونجایی شروع شد که ادم وقی حرف زد صدای خودش رو شنید ولی وقتی نگاه کرد چشماشو ندید.