دست به قلم
دست به قلم
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت نهم


روز ها پشت سر هم می گذشتن . شبنم هر روز کل خونه رو تمیز می کرد . غذا می پخت و با ابی صبحانه و شام می خوردن ، اونم از اون صبحانه های مفصل که شبیه صبحانه ی هتل های پنج ستاره بود .

شبنم هر روز اتاق های مشکی و قرمز رو با روش های مختلفی مثل ریختن آب روی زمین و .... آزمایش کرد . اما نتیجه ای نگرفت . متاسفانه اتاق ها محکم تر از اون چیزی بودن که بشه فکرش رو کرد .

لحظه هایی هم که ابی توی خونه بود یا پشت لپ تابش بود و یا مشغول مطالعه کتاب .

اما یک سری چیزهای جالب و البته مشکوکی هم اتفاق افتاد که البته شبنم همه اون ها رو به صورت گزارش روزانه برای کارگاه با موبایل می فرستاد.

مثلا یک بار یک تماس مشکوک با ابی گرفته شد . بعد ابی به اون طرف می گفت " همون طور که گفتم اول د بعد خ ا ک و بعدشم هم ن ن "

و این حرف ها رو روی تخته تک به تک می نوشت . شبنم هر چقدر فکر کرد نفهمید اونا چی هستن و چه معنایی دارن . اما یادداشتشون می کرد تا بعدا از ابی بپرسه .

یک بار هم همینطور که این حرف ها رو می گفت به شدت سر طرف داد زد . واقعا این ها کی بودن و با ابی چیکار داشتن که شب و صبح براش نگذاشته بودن ؟

اصلا ابی چی کاره بود ؟

تا این که یک شب ابی از سر کار که برگشت خونه ، شبنم دید روی کفش ها و شلوارش خون ریخته شده .

به شدت ترسیده بود . اما ابی خیلی عادی برخورد می کرد . انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده .

انقدر ابی جدی بود که با صد من عسل هم نمی شد خوردش . اصلا اخلاق نداشت .

فردا شب باز ابی برگشت . این بار یک پلاستیک که توش یک لباس تمام خونی بود به شبنم داد که واسه فردا بشورتش .

شبنم پلاستیک رو گرفت ، تا نزدیک ماشین لباسشویی رفت و همون جا از حال رفت و روی زمین افتاد .

ابی یک لیوان آب پر کرد و به سمتش دوید . متاسفانه پاهاش به مبل گیر کرد و افتاد روی شبنم .

تمام آب لیوان هم خالی شد روی سر شبنم .

ابی اون لحظه که شبنم توی بغلش بود . حس خوبی داشت . شبنم هم با ریختن آب به هوش اومد .

وقتی خودش رو توی بغل ابی دید دو نفری جیغ کشیدن و از هم جدا شدن .

شبنم گفت : پسره بی شعور . داشتی چیکار می کردی .

ابی گفت " از هوش رفتی ، چاره ای نداشتم ، خواستم هوشیارت کنم اما پام به مبل گیر کرد و افتادم روی شما "

شبنم یک مکثی کرد و شروع کرد به خندیدن . ابی هم از خندیدن شبنم خندش گرفت .

یکم که صدای خنده های شبنم کم شد یادش اومد که واسه چی از حال رفته و به ابی گفت " از من دور شو . یا بگو که این خون ها چی هستن و یا من همین الان می رم خونمون و فرداش همه چی رو به پلیس می گم "

ابی گفت " داستانش طولانیه . اما باید قول بدی که آروم باشی . بازم می گم من آدم بدی نیستم "

بعد ابی چشم های شبنم رو با یک پارچه مشکی بست و گفت " چشمات رو باز نمی کنی تا بهت بگم "

بعد با هم چند قدمی توی خونه راه رفتن . شبنم صدایی شکل تق شنید و انگار وارد یک اتاق شدن .

ابی چشم بند رو باز کرد و گفت می تونی ببینی .

شبنم چشماش رو باز کرد و با تعجب فقط نگاه می کرد .یک اتاق جلوی روش بود که روی دیواراش همش مدرک و لوح تقدیر چسبیده شده بود . خیلی از این مدارک به زبون های مختلف نوشته شده بود که شبنم نمی تونست بفهمه . یک میز هم توی اتاق بود که روش کلی مدال مختلف چیده شده بود . از بالا تا پایین دیوار ها فقط مدرک و لوح بود .

چند تا شونو که فارسی بودن خوند . مدرک دکترای پزشکی تخصص مغز و اعصاب . دکترای پزشکی تخصص ریه . و ... چند تا مدرک بود که نوشته بود . دکترای دامپزشکی جراح گوارش . و ....

همین طور که مدارک رو می دید . ابی هم توضیح می داد " از بچگی همه به من می گفتن که بی استعدادم . توی مدرسه فقط معلممون بود که منو درک کرد . به پدرم و مادرم گفت که بچه با استعدادی دارید .

هر سال چند کلاس رو بصورت جهشی می گذروندم . نمره درسام بیست و دو بود از بیست . یعنی به شوخی معلممون همیشه روی برگه هام بجای بیست ، بیست و دو می نوشت .

تا اینکه بزرگ شدم و یک نابغه شدم . از الکترونیک و برق و معماری و کامپیوتر بگیر تا رشته های تجربی و ...

توی همشون با استعداد بودم . البته توی پزشکی استعدادم بیشتر بود .

الان هم چندین مدرک تخصصی دارم . اما بیشتر روی پزشکی تمرکز کردم و کار می کنم .

بعضی شب ها به بیمارستان و بعضی شب ها به کشتارگاه دامپزشکی می رم . بخاطر همین هم هست که گاها لباس هام پر از خونه . اون لباسی رو هم که بردی بشوری لباس کار کشتارگاهم هست .

الان هم باید بهت بگم که توی اتاق مشکی هستی . امیدوارم منو ببخشی که کمی ترسوندمت "

شبنم هم که از شنیدن این حرف ها حسابی خوشحال شده بود . از شدت خوشحالی ابی رو محکم بغل کرد و گفت " خیلی خوشحالم . پس واسه همین بود که اصلا من رو نمی دیدی . چون پزشکی و پزشک ها هم که متعهد به مردم هستن . هورا ... راز جعبه مشکی رو فهمیدم ."

ابی هم لبخند می زد . به شبنم گفت " میشه از من جدا بشی خیلی محکم گردنم رو گرفتی دارم خفه می شم "

شبنم به خودش اومد و ابی رو ولش کرد .

و این هم از راز اتاق مشکی .

---------------------

تا حالا می دونست که راز اتاق مشکی چیه . ابی یک متخصص حرفه ای و آدم معتبری هست . ابی یک نابغه است . اما راز اتاق قرمز چی می شه ؟ راز این که می خواد دنیا رو تغییر بده چی می شه ؟ اون حرف های مرموز چی بودن ؟ حالا بعد از این باید چی کار کنه ؟

شبنم و ابی در این مدت کمی به هم علاقه مند هم شده بودن. شبنم که خیلی ابی رو دوست داشت . فقط اسرارش رو نمی دونست و خودش هم توی نقش خودش بود . نمی تونست به ابی ابراز علاقه واقعی داشته باشه .

اما ابی واقعا به شبنم علاقه مند شده بود . اما شبنم کارمند و کارگر نظافت کردن خونش بود . نمی تونست به خانوادش بگه که از یک نظافت کننده خوشش اومده .

--------------------------------------

و ادامه ی داستان در قسمت بعد

نویسنده " به احتمال زیاد تا یکی دو قسمت دیگه داستان تموم می شه - می خوام بدونم شما چی فکر می کنید ؟ داستان چطوری تموم می شه ؟ لطفا نظراتتون رو بنویسید ."

داستان کارگاهیداستان طنزداستان معماییایکولایزرنجات دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید