ویرگول
ورودثبت نام
طاها فتحی
طاها فتحی
طاها فتحی
طاها فتحی
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

مجسمه


پیرمرد در گوشه تنهایی و خانه ای دور از اجتماع

مجسمه ای آغشته به رنگ را ساخت...
که درونش از خاک بود.
چهره مجسمه با مرد شباهت داشت
چشمانش.
لب هایش.
دماغش و ...
پیرمرد به مجسمه جان داده بود
در ذهن خود اورا رفیق خود می‌نامید
شاید هم همزاد.

ساعت ها با او سخن میگفت

و مجسمه به سوالاتش پاسخ میداد

چرا تنها هستم؟

مجسمه:تو تنها نیستی ؛ من در وجودت میزیستم

اما وجود مرد از تاریکی گسسته بود

نمیدانست مجسمه‌ای چرت ساخته
یا مجسمه ای با قدرت تفکر و تامل

پیرمرد گفت:تو چطور قدرت سخن گفتن را داری؟

مجسمه:تو مرا ساختی لزومی ندارد از من بپرسی

پیرمرد گفت:من تورا با خاک و گل و رنگ ساختم اما تو قدرتمند تر از این سه شده ای.

مگر من خدا هستم که به تو این قدرت را داده‌ام؟

مجسمه گفت : تو نه خدایی و نه مخلوق.
تو تصوری بیش نیستی.
بیانی فرسوده...
رنگ و خاک.
شاید در تاریکی محو باشی؛
اما آیا تاریکی تو بجز تصور چیز دیگری است؟
مانند شخص کور مادرزادی هستی که شناختی از سیاهی ندارد
نمیتوانی به او بفهمانی سیاه چه رنگی است
چون تاملی درمورد سیاهی ندارد

انگار مجسمه ای که ساخته بود از خودش بیشتر میدانست.
اما آیا منظور مجسمه روشنایی بود؟
آیا با خودش سخن میگفت؟
یا با مجسمه؟
آیا حرف هایی که میزد حرف های خودش بود که نتوانسته بود به کسی بفهماند؟
نمیدانست

مجسمه ادامه داد : تو مانند بادی هستی که خودش را نمیتواند نشان دهد!
و تنها با گرد و خاک خودش را به رخ میکشاند.
تو ناظری هستی که مرا خلق کرده‌ای.
مرا بی اندام و بی مغز آفریده ای.
اما از نظرت من از انسان ها بیشتر میدانم؟
پیرمرد عمیقا درحال گوش کردن به حرف های مجسمه بود

مجسمه گفت:
تو جز پاره ای گوشت مشخصه دیگری داری؟
پیرمرد مات بود و درحال تامل
تو جز بدنی رنگی مشخصه ای داری؟

اما تو با قدرتی که در مخ داری میتوانی با یک جسم بی جان سخن بگویی
تو عریانی بیش نیستی
که در جسم خود ذخیره شده ای
مانند من مجسمه ای هستی که قدرت کاری را ندارد

بداهه ای هستی
گُنگ در دنیای پوچ
نه خدارا دیده ای
نه پوچی ای را
و نه زمانی را که تاریخ را نوشته است!
اما آیا زمانی وجود دارد؟
شاید زمان را خورشید و ماه درک کرده‌اند
اما آیا میتوانی با ماه و خورشید ارتباط بگیری؟
پیرمردی زخمی
با سرگذشتی تلخ
چطور میتواند به آینده ای دور سفر کند؟
آیا در آینده وجود خواهی داشت؟
قفل زمان تاریخ را میشکافد
اما اگر بتوانی حال خود را بفهمی در آینده بوده ای
چون هر ثانیه گذشته است
و تو هر صدم ثانیه به سمت آینده میروی
پس آیا آینده چیزی جز حال است؟
هر قدم فرسوده میشویم
زمان فرهيخته نیست
پس هیچ حالی هم حتی وجود ندارد
تو در میان گذشته و روبه آینده هستی

پیرمرد پیر تر شده بود
مجسمه شکننده تر

پیرمرد هیچ حسی در نگاهش نبود
انگار بعد سال ها با غم هایش کنار آمده بود
قلم نویسنده نمی‌گذارد پیرمرد لذت ببرد
هر لحظه مرز بین نوشتن و پاک شدن یکیست

ممکن است همین لحظه دستانم قط شود
و دیگر زندگی پیرمرد ادامه ای نداشته باشد ، تا آینده ای که نوشتن را شخص دیگری آغاز کند.
اما آیا آینده همین لحظه نیست؟
زمان قابل درک مطلوب ما نیست
زمان خداوندگاریست که نمیتوان دید اما میشود شناخت
فرسوده تر میشویم مانند کمتر شدن جوهر خودکار .

مجسمهروانشناسیخدافلسفیاگزیستانسیالیسم
۲
۱
طاها فتحی
طاها فتحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید