اتاق ما دارالمجانینی بود برای خودش، احتمالا همه آنهایی که یک بازهای از زندگیاشان را در خوابگاه گذرانده باشند، بر این حرفم صحه میگذارند که خوابگاه مبدا اتفاقات مهمی است در زندگی آدم. آن هم زندگی در اتاقی شبیه اتاق ما، ملغمهای از آدمها و شهرهای مختلف با ویژگی مشترک جنون. یکیمان که کامپیوتر میخواند، صدای خیلی خوبی داشت. در دورهمیهای اتاق برایمان حافظ میخواند و از چای و جلال آل احمد به یک اندازه متنفر بود. میخواست برود انگلیس بچههای خواهرش را نگه دارد که مدام بیتابی نکند و فکر برگشت به سرش نزند. یکیمان صنایعی بود. نقاشی میکرد و اهل کتاب بود و پایهی پرسهزنی، زود جفت و جور شدیم. از اینکه آنقدر دیوانهی پسری بود خوشم میآمد. جسور و بیپروا بود. یک بار در یکی از پیادهرویهای بیهدفمان برایم گفت که میخواهد پسرسیبیلو را خوشبخت کند. وقتی دیدم که پسر هر بار با بهانهای نمیآید، ببیندش فهمیدم که یک جای کار میلنگد. آن یکیمان که ادبیات انگلیسی میخواند را از کارشناسی میشناختم و علاقه مشترکمان به فیلم و سریال ما را به هم چفت کرده بود و سه نفر دیگر که شاید وقتی دربارهی آنها هم بنویسم. الان که دارم اینها را مینویسم از آخرین باری که این جمع را دور هم دیدهام نزدیک سه سال میگذرد. آن که انگلیسی میخواند حالا آلمان زندگی میکند و درس میخواند. آن یکیمان که صدای خوبی داشت بعد از یک سالی که خانه ماند دوباره برگشت تهران. آنکه از همه دیوانهتر بود با همان پسر ازدواج کرد و برگشت به شهرشان. چند وقت پیش برایم گفت که دلش میخواهد برگردد به آن روزها. این تمایلی که در همهامان برای برگشت به آن سالها وجود دارد، حسرتبار است. نمیدانم خاصیت زندگی در تهران بود یا سلول رز (راستی یادم رفت بگویم اسم اتاقمان را گذاشته بودیم سلول رز) که هیچکداممان نتوانست در شهر خودش و در زندگی قبلیش آرام بگیرد.