ویرگول
ورودثبت نام
زهرا مذنبی
زهرا مذنبی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

من روح ندارم

نسخه‌ی اولیه داستانم را خواندم و میکروفنم را خاموش کردم. رسم کلاس این است که بعد از خواندن داستان بچه‌ها رویش صحبت می‌کنند. نقد و نظرشان را می‌گویند بعد هم استاد. کاغذم را برداشتم و کنار اسم بچه‌ها نقدشان را درباره‌ی داستانم نوشتم. چند هفته با خودم و با متن کلنجار رفته بودم. می‌دانستم یک جای کار می‌لنگد و داستان یک چیزی کم دارد اما نمی‌دانستم چی. نوبت به استاد که رسید، گفت: «آدم‌های قصه‌ات روح ندارن. اونجوری که قبلا بودن نیستن، اونجوری که باید بهشون ندمیدی». بالای کاغذی که کنار دستم بود نوشتم، من روح ندارم دیگر. بعد ادامه داد: «انگار که دارند در خلا با هم حرف می‌زنند». نکات فنی را هم گفت و تمام، اما حرف آن روزش من را ول نکرد. تمام هفته بعد و تمام ماه یقه‌ام را گرفته بود. فکر کردم آدم‌های توی قصه خودم‌اند، که انگار دارم در خلا راه می‌روم، حرف می‌زنم و می‌نویسم. نمی‌دانم در فاصله بین کدام دو رنج، روحم را زمین گذاشتم و یادم رفته برش دارم.


ناداستانمموارکلاس داستان نویسیروحرنج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید