هر قدر به چیزی نزدیکتر باشیم، بزرگتر و مهمتر دیده میشه. هر قدر از چیزی دورتر باشیم، کوچیکتر و کماهمیتتر دیده میشه. در وضعیت تعادل، فاصلهی معنایی ما با چیزها تنظیمه و هر چیزی از نظر اهمیت در جای درست خودش قرار میگیره. در نتیجه، ما از نظر مسئولیتپذیری و فاعل بودن، در وضعیت متوازن هستیم و حساسیتمون در ارتباط با چیزها به اندازهای کار میکنه که باید کار کنه.
وقتی کلیگرایی غلبه میکنه، فاصلهمون با چیزها زیادتر از اندازه میشه، چیزها از رادار اهمیت ما خارج میشن و ما نسبت بهشون حساسیت خودمون رو از دست میدیم و سرد و بیتفاوت میشیم.
وقتی جزئیگرایی غلبه میکنه، فاصلهمون با چیزها کمتر از اندازه میشه و چیزها برامون اهمیت بیشتر از اندازه پیدا میکنن. در نتیجه، نسبت به چیزها اضطراب و وسواس پیدا میکنیم، پرتنش و تحریکپذیر میشیم و دست به اضافهکاری میزنیم.
نزدیکی با انرژی و هیجان همراهه و دوری با خونسردی و آرامش. اگر از خودمون غافل نباشیم و زندگیمون در مشاهدهگری خودمون سپری بشه، حسهامون با ما حرف میزنن و تعادل رو نگه میدارن. هر وقت زیادی جزئی و نزدیک شده باشیم، تنش وضعیت، حس دورتر شدن رو بالا میاره. در نتیجه فاصله پیدا میکنیم و آرامش میگیریم. و هر وقت زیادی کلی و دور شده باشیم، افسردگی و پوچی وضعیت، حس نزدیکتر شدن رو بالا میاره، در نتیجه دخیلتر میشیم و انرژی میگیریم.