چیزی که باعث نزدیک شدن ما به یه آدم دیگه میشه، احساس خوبیه که نسبت بهش پیدا میکنیم. بیشترین چیزی که در تولید این احساس خوب نقش داره نه خود اون آدم، بلکه معنیایه که اون آدم برای ما داره. به زبون دیگه، ما کمتر جذب واقعیت یه آدم بیرونی میشیم و بیشتر جذب جوی میشیم که ذهنمون در ارتباط با اون آدم در ما ایجاد میکنه. ما بیشتر جذب سایهای از خودمون روی اون آدم میشیم تا جذب خود اون آدم. به این فرایند میگن فرافکنی یا پروجکشن.
احساسی که پروجکشن در آدم ایجاد میکنه، نوعی شیفتگیه که لذتبخش و مسحورکنندهس. ما با همین احساسه که به سمت هم کشیده میشیم و در ارتباط با هم قرار میگیریم، اما نه در یک ارتباط زنده و جاری، بلکه در اون چیزی که عرف حکم میکنه، یعنی ارتباطی تعریفشده و اسمورسمدار، که رابطه در زیر قاعدههای مشخص اون، فیکس میشه و انعطاف طبیعی خودش رو از دست میده.
اشکال این روند اینه که فرافکنی عمر محدودی داره و بعد از مدتی میریزه. در نتیجه حسوحال آدما نسبت به هم کم میشه، اما رابطه به حکم اسم و تعریفی که داره، نمیتونه بازتر بشه و به همون صورت قبل باقی میمونه. به بیان دیگه، ارتباط نمیتونه بر حسب تغییر آدما تغییر کنه و آدما باید در هر صورت در یک قالب مشخص و ثابت ارتباطی باقی بمونن. این واقعیت، ریشهی بسیاری از نارضایتیها و آسیب خوردنهای آدما در ارتباطهاست.
خیلی از آدما در ارتباطهاشون احساس گیر افتادن میکنن؛ نه میتونن به روال فعلی ارتباط ادامه بدن، چون دارن اذیت میشن، نه میتونن یا میخوان جدا بشن، چون به هر حال رابطه همهش بد نیست و کارکردهایی داره. گزینهی سومی هم وجود نداره.
وقتی تکیهی رابطه به اسم و تعریف باشه نه به واقعیت، یک یایای بزرگ درست میشه: یا چسبندگی یا بریدگی، یا توی رابطه هستی یا بیرون رابطه.
وقتی رابطه اسم و تعریف مشخص پیدا کرد، آدما فردیتشون رو از دست میدن و به «نقش»های اجتماعی تبدیل میشن. آدم که شد نقش، آسیب میخوره و زندگیش خراب میشه.
مهمترین نقشهای ارتباطی نقشهای خانوادگی هستن، یعنی نقش همسر، نقش والد (پدر یا مادر)، نقش فرزند و نقش خواهر یا برادر. با این حال، تعریفشدگی و نقشپذیری، سکهی رایج تقریین تمام ارتباطهای دنیای امروزه و بهندرت ارتباطی میتونه از این دایره بیرون قرار بگیره و به روال سالم و طبیعی خودش پیش بره.