اینجا سواد خواندن و نوشتن را تازه یاد گرفته بودم، در نتیجه همه جا میخواستم اسمم را بنویسم و نظریاتم را ثبت کنم. در کودکی مطمئن تر بودم انگار دنیا جای درست و درمانی نیست، حالا علتش را به لطف فروید میدانم، میدانم وقتی در محیط پر آشوب و بی عشقی بزرگ شوی خیلی زود و خیلی شدید با پوچی روبه رو میشوی، بعد در بزرگسالی میشوی یک فرزانه ی غر غرو که راه میرود و غر میزند از دنیای پر تعارض، دنیای معمولی و طبیعی آن بیرون، حالا چرا هی هوار میزنی از چیزی که هست، میخواهی فردا یک تیرکمان برداری که هی تیر بیاندازی سمت خورشید که دارد سرطان زا میشود، راستش همینقدر غر زدن هایم بی معنا است.
برای همین دلم نمیخواهد بنویسم اما خب خودم را انداختم وسط کلاس نویسندگی و همین باعث میشود حداقل کمی هم که شده بنویسم و کپک نزنم.
امروز به زور چشمهایم را باز کردم، برای خواهرم نوشتم تملی معاک یعنی قلبم از یادش پر شده و او را بسیار میس کردم. دو کیلو نخود سبز پاک کردم و یک عالمه توت فرنگی خوردم و کمی فکر کردم به کلروفیل های نخود سبز، که چطوری میتوانستند باشند یعنی؟
ایمیلم را چک کردم شبیه آیین هر روزه، بله هنوز هستند کسانی که نامه مینویسند و ایمیل را اول صبحی باز میکنند و اسمشان معتاد است : ) ) )
با یک لیوان بزرگ قهوه پریدم پشت سیستم برای کلاس آنلاین نویسندگی و خب احتمالا فهمیدید روزه نیستم و لنگ ظهر بیدار شدم، یعنی هیچ کمبود خوابی نداشتم، اما بعد از ده دقیقه از کلاس پلکهایم سنگین شد و کله فرود آمد بر میز و فکر کردم خب دارم گوش میدهم، اما بعد از ده دقیقه دیگر، دیدم سیم هدفونم، واقعا چه دراز است و برای این اینقدر دراز است که بشود خوابیدنکی هم به کلاس گوش دهی، و ولو شدم روی زمین، بله احتمالا تنها آبلوموف کلاس کلانتری من بودم و من. هیچی دیگر خوابم برد، وحالا مطمئن هستم دارم توسط موجودات فضایی کنترل میشوم، هر جا حس کنند دارم پیشرفت میکنم دوز خواب را بیشتر میپیچانند، البته کارشان خیلی درست است، خودم هم قادر به کنترل خودم نبودم آنها چطور توانسته بودند و ماجرا وقتی پیچیده تر میشود که بگویم وسط کلاس کامپیوتر را خاموش کردم و رفتم سمت تخت،
چطور نظم ِ خلقت (اسم سرخ پوستی جدیدم) توانسته بود آن فاصله ی زیادِ یک ونیم متری تا تخت را بغیژد؟ نمیدانم، قطعا به آن تکنولوژیِ پیچیده ی فضایی ها برمیگشت، واقعا از تحلیل این قسمتِ آخری عاجزم.
البته من هر وقت اتفاقی برای اطرافیانم حادث میشود مثل ترسوها پناه میبرم به خواب، بابای هستی درگیر کرونا شده و من همانقدر غمگینم که وقتی مامان بیمار شده بود، تحمل بیمار شدن آدمهای ِ شریف ِ زندگی ام را ندارم. چون ابر در بهاران.
:""""