ویرگول
ورودثبت نام
?Jk?
?Jk?
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی کوتاه( پارت اخر)

+ ..... توی این هفته با خودم کنار اومدم دوباره اومد مشغول کار شدم با خودم گفتم شاید اینطوری بتونم حواسمو پرت کنم........عاه واقعا خستم کافه رو تعطیل کردمو رفتم خونه یه نامه دیدم از زمین برش داشتم....... از طرف کیم ....+ یعنی کی می تونه باشه......پاکتو باز کردمو شروع کردم به خوندن......+جئون جانگ کوک ... ازدواج کیم تهیونگ و آه یونهی....... نامه رو توی دستاش مچاله کردو توی سطل اشغال انداختش...... + می خوای منو ببینی هنوز گریه می کنم باشه میام اقای کیم میام برای عروسیت تا منو ببینی چه قدر عوض شدم ........ (فردا) ...... (پدر تهیونگ *).......مقدمات مجلس فراهم شده بود.... همه چیز اماده برگزاریه...... جونگ کوک وارد تالار شد داشت به اطرافش نگاه می کرد اما این یه بهونه بود که تهیونگ رو پیدا کنه رفت روی صندلی جلو نشست اما تهیونگ نبود........ _ چه قدر بگم این ازدواجو نمی خوام؟ ....چطور انتظار دارین کسیو کی دوسش دارم به راحتی بخیال بشم؟! ...... *مهم نیست تو چی می خوای تصمیم گرفته شده دوست نداری که اون پسر کوچولو رو هیچوقت نبینی ها میدونم که همیشه یواشکی میرفتی ببینیش خوبه بجز کاری که بهت گفتم رو انجام ندادی وگرنه..... _ اگه یه مو از سرش کم بشه من میدونم با شما..... * فکر نکنم بتونی بهتره بری اونجا الان هم یونهی میاد( فلش بک)( _ اما پدر من کوک رو دوست دارم نمی تونم بیخیالش بشم و با یه نفر دیگه ازدواج کنم * همین که گفتم اگه دوباره با این پسره ببینمت دیگه اون پسر زنده نمی مونه بهتره ازش جدا بشی چون به نفع پسرس )( پایان فلش بک) ...... تهیونگ بدون هیچ حرفی به جایگاه رفت ولی وقتی دید جونگ کوک اونجاست خیلی تعجب کرد اخه با خودش میگفت کی جونگ کوک رو دعوت کرده بعد کمی فکر فهمید کار پدرشه... خودشو طوری وانمود کرد انگار نه انگار جونگ کوک وجود داره چند دقیقه گذشت که یونهی وارد سالن شد و به جایگاه اومد اونها قسم خوردن باهم بمونن اما تهیونگ نمی تونست قشم بخوره که عاشق باشه که دوست داشته باشه یا باهاش زندگی کنه........ + ... اون نمی تونه همچین کاری بکنه اونم جلوی چشمای من.... تهیونگ ل.... های یونهی رو سطحی بو... ید....... +.... نمی دوستم چیکار کنم نمیدونسم چطوری این بغض رو نگه دارم از روی صندلی بلند شدم از سالن بیرون شدم رفتم طبقه ی بالا به اسمون نگاه کردم فهمیدم عشق اونقدر هاهم رویایی نیست وقتی عاشق میشی بدون هیچوقت بهش نمیرسی مثل رومئو و ژولیت.... مثل دزیره و ناپلئون + اخه چرا داستان منو مثل اینا کردی مگه من چیکار کردم ها........_ .... باید برای اخرین بار با جونگ کوک حرف بزنم اما چطوری؟! باید یه فکری بکنم +پدر و مادرمو ازم گرفتی کاری کردی که سختی بکشم هم کار کردم هم پول در میاوردم برای مدرسه هم برای خوردنم میدونی چه قدر واسم سخت بود همه توی مدرسه مسخرم می کردن بخاطر اینکه فقیر بودم ولی باید این همه سختی روی روی سر می میریختییییی......یه نگاهی به پایین کرد............. مرد: همه بیاین بیرون یکی بیرون مرده...... _ ..... نکنه که کوک باشه نه کوک همچین ادمی نیست.......یهو یاد کاری هایی که با کوک کرده بود افتاد.....شروع کرد به دویدن از بین جمیعت بیرون اومد _....اون کوک بود کسی که دوستش داشتم اون الان با رنگ خون یکی شده بود رفتم پیشش نشستم صورتشو با دستام گرفتم...... + ته... اومدی..... ف.. ف.. فکر نمی کردم لحظه..... م. م. مردنمم ببینمت....... _ این حرفو نزن تو زنده می مونی ما زندگی خودمون تشکیل میدیم...... + میدونی چیه..... ه. ه.. همون قدر که... ا. ا. ازت متنفرم..... ه. ه. همون قدر هم دوست دارم ....... _ کوک زیاد حرف نزن اینطوری بیشتر ازت خون میره....... + می خوام ... ی.. ی. یه چیزی رو بهت بگم..... _ بگو کوکی بگو فقط چشماتو نبند خواهش می کنم الان امبولانس میرسه باشه فقط چشماتو نبد خواهش می کنم کوک...... + عاشقتم تهیونگ...... جونگ کوک دستشو به رومی روی صورت تهیونگ رسوند و اشکاشو پاک کرد........ دستای کوک به سرعت از روی صورت تهیونگ کنار کشید شد اون دیگه زنده نبود...... ( با گریه) _ کوک کوکی بیبی بوی بیدار شو همچین شوخی هایی باهام نکن خواهش می کنم کوکیییییی کوکی بیدار شو خواهش می کنم کاشکی کاشکی همه چی رو بهت میگفتم کاشکی بهت میگفتم تخت فشار بودم شاید اینطوری الان داشته بودمت کوکی چشماتو باز کن برای من احمق باز کنننننن کوککک ...... * بلند شو باید ببرنش امبولانس اومد ...... _ بهم دست نزن همش تقصیر توعه اگه توعه میزاشتی با کوک باشم الان اینطوری نمیشد و می تونستم داشته باشمش...... و این قسم ها با این دختر خوردم همش دروغ بود همشون...... انگشتر و به طرف پدرش پرت کرد و..... _ بیا اینم از ازدواجی که می خواستی چیزی که می خواستی همین بود که یه دختر بدبخت کنی و این پسرو بکشی ازت متنفرم پدر متنفر...... (دو روز بعد) ......( با لبخند)_ کوک میدونی چیه از وقتی رفتی دوباره زندگیم مثل قبل شده همون سیاهی همون تنهایی دیگه نیستی لبخند رو لبم بیاری دیگه نیستی بهم بگی پیر مرد قرار نبود اینقدر زود منم بزاری و بری..چرا رفتی نمی تونستی صبر کن نمی تونستی بخاطر من دووم بیاری میدونی چیه .......تهیونگ دستشو برد طرف عکس جونگ کوک.......( با گریه) _ میدونی چیه زندگی اینقدر هم شیرین نیست یادته بهم گفتی وقتی برای اولین بار جمله ایی که زمزمه کردم قلب تو رو لرزوندم...._ می خوام دوباره این جمله رو برات بگم دوباره می خوام...هق قلب کوچیکتو بلرزونم .....تنهایی به معنای نبودن تو نیست، تنهایی من زمانی معنا پیدا کرد که یه نگاه به زندگیم انداختم و فهمیدم با هر احتمال موجودی که فکرش و بکنم دیگه نمی تونم تو رو داشته باشم......کوکی خیلی دلم برات تنگ شده...کاشکی اون روز که اومدی تو بغلم محکم بغلت میکردم بهت میگفتم کسی جز تو نمی تونه قلبو بلرزونه کسی نمی تونه با خنده هاش منو بخندونه هق کوکییی.....میدونی چیه کوکی زندگی من و تو عین دزیرست میدونی چیه منم عین ناپلئون دزیرمو از دست دادم...ولی ...ولی ....من.....من زندگی که تو توش نیستی رو نمی خوام می خوام پیشت باشم کوکی دارم میام پیشت بیبی بوی


چیزه خوب یکم پارتش زیاد شد ولی خوب عیب نداره اینم از این پارت غمگین اخه هوس غمگین کرده بودین بخاطر همین براتون غمگین گذاشتم یاع ?تا داستان بعدی بدرود



فلش بکجونگ کوکدوست پسرزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید