آشُفتهـــــــ جان
آشُفتهـــــــ جان
خواندن ۵ دقیقه·۱۸ روز پیش

بهمن کوچیکه

فرهاد که در را باز می‌کند، بوی دود و لیموی سوخته‌ی قلیان پیچ می‌خورد در دودهای معلقِ هوا و می‌رسد به قاب عکس میخ شده‌ی آقام و ننه، روی دیوار. ننه تا وقتی زنده بود، صدبار به فرهاد گوشزد کرده بود قباحت دارد عکس سرلختم روی دیوار باشد و هر ننه قمری که راهش را به اتاقت کج کرد، سرِ عور مرا دید بزند.
فرهاد هم هربار با خنده جوابش را داده بود که خیالت راحت باشد، دید زدن زن یائسه معصیت و منکر ندارد و هربار ننه با ناسزا جوابش را برگردانده بود. ننه که مرد، با فرهادی رو‌به‌رو شدیم که شبیه‌اَش را حتی مسعود کیمیایی و عباس شباویز با آن فیلم‌های فارسی سیاه و سفیدشان نمی‌توانستند نشان دیگران بدهند. فرهاد از آن لاتِ کوچه خلوت، تبدیل شد به مشتی‌ترین آدم محله‎‌مان. بساطش را از قمارخانه جمع و در زورخانه پهن کرد. این آخری‌ها دیگر لب به سیگار و قلیان و همان هر از گاهی شیره هم نمی‌زد. یک روز در بساط لوطی‌های بازار سر و کله‌اش پیدا میشد و روز دیگر در چهار راهِ نرسیده به انقلاب که محل جمع شدن پیرزن‌های دوره گرد بود!
همه از انقلاب فرهاد مسرور و خوش‌نیت شدند جز مرضیه که احوال نا‌به‌روالِ برادر یکه‌اش کرده بود. دستور داد تعقیبش کنم؛ سایه‌به‌سایه؛ خانه‌به‌خانه! اما سایه فرهاد دیگر دنبال کردنی نبود. آن‌قدر حواله‌ام داد به این بی‌چیزخانه و آن یتیم‌خانه که دست از تعقیبش شستم و به مرضیه همان‌ها را گفتم که برای شنیدنش خدا‌خدا می‌کرد.
امروز بی‌هوا یک چیزهایی درباره‌ی فرهاد فهمیدم که هیچوقت دوست نداشتم بفهمم و یک چیزهایی درباره‌اش دیدم که هیچوقت دوست نداشتم ببینم. فهمیدم معامله‌ی سنگین بهمن کوچیکه می‌کند و شرخری شده که باید بیایی و ببینی. خلافش قد کشیده و غلاف باز کرده. همین است که دیگر لات‌بازی را عار می‌داند و خرده پول‌های ته‌جیبش را خیرات مفلس‌خانه و خدا زده‌ها می‌کند. نوچه‌هایش اما همه کار می‌کنند؛ از صاف کردن قسط‌های سنگینِ فرهاد بگیر تا جمع کردن مبالغ اجاره با قمار و وصولِ چک‌های برگشت‌خورده و الخ..
رمز معامله‌هایشان هم این است: هیچ قسطی نیست که تا تهِ آخر ماه نرسیده به سرِ ماه بعدی، پرداخت نشود! امروز با سبک سنگین کردن همه چیز، عهد کردم دستش را برای کوچک و بزرگ خاندان عشوری‌ها رو کنم. از من و خدا که پنهان نیست، از مرضیه و باقیِ برادران چرا پنهان بماند؟ صدایش می‌کنم توی اتاقِ فرهاد، بالای راهروهای پیچ خورده‌ی منتهی به بالا پشت بام. بعد می‌گویم حرف دارم، از آن حرف‌های مهم که همه باید دست‌هایشان را ستونِ چانه کنند و بعد از شنیدنش چند دقیقه سکوت بشود و آدم‌هایی که بعد از جلسه از اتاق بیرون می‌روند، دیگر آن آدم‌های سابق نباشند. گفتم مرضیه همه را جمع کند، عمه و عمو و عموزاده و عمه‌زاده را!
حالا که دورهم نشسته‌اند حرف‌ها را دانه‌به‌دانه از راهر‌وهای پراکنده‌ی ذهنم جمع می‌کنم و رویِ خط مستقیم زبانم می‌نشانم. ته گلویم را صاف کرده و نکرده می‌گویم:« یک چیزهایی هست که شما باید بدانید، عمو افتاده تو خطِ این شعار معروفِ هیچ قسطی نیست که تا تهِ آخر ماه نرسیده به سرِ ماه بعدی، پرداخت نشود». چند ثانیه سکوت می‌شود. به جان می‌خرم و منتظرم آدم‌های یکه خورده، در حالی که دیگر آن آدم‌های قبل نیستند دانه‌به‌دانه از اتاق بیرون بروند.
یک نفر از ته اتاق داد می‌زند:« یعنی دایی فرهادم رفته تو خطِ پیمان»؟ توقع شنیدن این را ندارم. می‌پرسم:« پیمان دیگه چیه؟». می‌گوید:« پیمان دیگه، همون روش پرداخت مستقیم که قسطا رو سرِ ماه مستقیم و بدون وارد کردن اطلاعات بانکی از حسابت کم می‌کنه تا دیگه قسطای عقب افتاده‌ت رو فراموش نکنی».
چند نفر این طرف‌تر، یکی زمزمه می‌کند:« باریکلا، باریکلا به هوش آقا فرهاد. از اولم می‌گفتم این بچه کارش حساب و کتاب داره. عجیب نیست که تو این چند ماهه تونسته به این ثروت و موقعیت برسه».
نفر بعدی می‌گوید:« آقام خدابیامرز همیشه می‌گفت این آقا فرهاد تهش به یه اسم و رسمی میرسه و سری تو سرا درمیاره». بعد خطاب می‌کند به منِ انگشت به دهان مانده و می‌پرسد:« علی آقا، میشه آدرس این پرداخت مستقیم رو به ما ام بدی که قسطامونو بسپریم بهش؟ هر کاری که آقا فرهاد می‌کنه باید دنباله‌شو گرفت. اون بی‌راه و ربط یه کاری رو دنبال نمی‌کنه. حتما یه حکمتی توش هست».
مانده‌ام بین امواج مرده‌ای از سوءتفاهمات؛ ساکت و خاموش و بی‌رمق. حالا آدم‌ها نشسته‌اند کنار یکدیگر و حرف‌های بینشان گل انداخته. یکی از پیمان تعریف می‌کند و آن یکی‌دیگر نحوه استفاده‌اش را در اینترنت جستجو می‌کند. مرضیه بشکانی از دستم می‌گیرد و به سمتِ راه‎‌پله‌ی مارپیچ اتاق هدایم می‌کند:

+ ذلیل مرده این بود حرفِ مهمت که به خاطرش پدر منو درآورده بودی؟ حالا با این مفت خورا چیکار کنیم؟ الان تا سه روز خودشونو چاشت و شام خراب می‌کنن سرمون. می‌دونی هر پرس غذا دونه‌ای چنده پدرسگ؟
تا دهانم را باز می‌کنم که حقیقت را بیندازم جلوی پایش، صدای ماشین فرهاد دور حیاط می‌پیچید و می‌رسد به گوش من و مرضیه. می‌رویم داخل تا فکری برای چای و شامِ مهمان‌ها کنیم. از خودم می‌پرسم حالا باید به چه زبانی بفهمانم که آن پرداختِ قسطی فرهاد، هیچ دخل و ربطی به پیمانِ پس ذهن این‌ها ندارد. کدام واژه‌ای را جلویشان ردیف کنم که مستقیم‌تر بهشان بگوید: عمو فرهاد شرخر شده و واقعیت چیزی جز این نیست که من برایتان می‌گویم.
سرم را گرفته‌ام بین دو دستم و راه‌های منتهی به واقعیت را دانه‌به‌دانه می‌روم و برمی‌گردم. فرهاد که در را باز می‌کند، بوی دود و لیموی سوخته‌ی قلیان پیچ می‌خورد در دودهای معلقِ هوا و می‌رسد به قاب عکس میخ شده‌ی آقام و ننه، روی دیوار.

#پرداخت_مستقیم_پیمان

#آشفته_خاطر

پرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیماندایرکت دبیت
من روزنامه‌نگارم. روزها، نامه‌ها را می‌نگارم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید