[تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی که شد زندگانی]
به چشم تو سوگند، ای جان جانم
که جز مهر تو نیست در کامرانی
به بوی حضورت دلم زنده گردد
چو گل میشکوفد به فصل خزانی
به لبخند شیرین تو جان سپردم
که باشد مرا همچو آب روانی
اگر بیتو مانم، جهانم خراب است
که بیتو نمانَد دل شادمانی
ز موی سیاهت شبم رنگ گیرد
ز رویت درخشد مهِ آسمانی
ز شوقت دلم در تب و بیقراریست
چو مرغی که جوید رهِ آشیانی
بجز عشق تو کیست درمان دلها؟
که آرامش آرد به هر ناتوانی
اگر صد بلا در ره عشق باشد
به شادی دهم جان، نه با ناتوانی
به یادت نشستم به هر لحظهی عمر
که یاد تو گردد مرا زندگانی
به چشمت اگر روزی ام بنگریند
شود جانِ من غرق نور نهانی
میم کاف