ویرگول
ورودثبت نام
Mandana
Mandanaکسی که با دیدن یک کتابفروشی ذوق می‌کند. تلاش می‌کند به زبان کره‌ای سخن بگوید. دوست دارد روزی کدهایش مسئله‌ای پیچیده را حل کنند و از خیالبافی‌هایش لذت می‌برد. بس نیست؟
Mandana
Mandana
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ روز پیش

متروبوس

همیشه دوست داشتم به تقلید از سروش صحت کتابی بنویسم با عنوان متروبوس! ترکیبی از خاطرات مترو و اتوبوس‌سواری‌های روزانه‌ام. دانشگاه‌های سیاری که به واسطه چند دقیقه حضور در کنار افراد جامعه سعی دارند چیزهای زیادی به شما بیاموزند. البته اگر شما هم مشتاق یادگیری باشید!

مثلا بگذارید برگردم به همین سه هفته پیش! شبی که کوله به دوش، نیم ساعتی در انتظار اتوبوس گران و همیشه شلوغ شهرداری بودم. بعد از سوار شدن و بررسی جایگاه‌ قسمت بانوان بالاخره چشمم به صندلی آبی و خالی کنار پنجره افتاد. لبخندی بر لبم نشست و با خودم گفتم بفرما! از قدیم گفته‌اند گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. غافل از اینکه این حلوا آزمونی بود برای مبحثی که همان نیم ساعت پیش یاد گرفتم. مبحثی به نام صبر!

همین که کوله‌ام را بغل گرفتم و از خستگی یک آه کوچک کشیدم شروع کرد. خانم صندلی کناریم را می‌گویم.

-  "وااااای چقدر دختر اینجا سوار شدن. اینجا دانشگاست؟"

+"بله"

- " شما ترم چندی؟"

در حالی که سعی می‌کردم پاسخ‌های کوتاهی به سوالات کنجکاوانه هم‌اتوبوسی‌ام تحویل بدهم گفتم: "من ترمی نیستم. یعنی من اصلا دانشجو نیستم."

-  پس چی‌چی هستی؟

+"من مدرسم."

هم‌اتوبوسی با صدای همراه با تعجبش و ولمی که کمی بالاتر رفته بود پاسخم را تکرار کرد:

-   "مدرسی؟"

-   "بله"

-  "مگه تو چند سالته؟"

+ "من XX سالمه."

- " تو XX سالته؟ پس چرا اینقدر کوچولوتر نشون می‌دی؟"

هنوز 6 ایستگاه به مقصد مانده بود و تازه چانه هم‌اتوبوسی گرم. سعی کردم برای پایان دادن به این مکالمه کذایی سکوتی با چاشنی لبخند تحویلش بدهم که آن هم اثری نداشت. سرعت ایجاد سوالات در ذهن هم‌اتوبوسی شبیه به ذرت‌هایی بود که در قابلمه‌ای داغ در حال شکوفه شدن بودند!

- "چقدر حقوق می‌گیری؟ ناراحت نیستی اینقدر بیبی فیسی؟ ازدواج نکردی؟ چرا ازدواج نکردی؟ برنامت برای آینده چیه؟ جواب بده! تا کی نمیخوای ازدواج کنی؟ تا کی میخوای درس بخونی؟"

دو ایستگاه دیگر به مقصد مانده بود و مکالمه تبدیل شده بود به بازجویی! هرکس نمیدانست فکر می‌کرد هم‌اتوبوسی در سایت همسریابی یا چیزی شبیه به این کار می‌کند و باید تمام جزئیات زندگی من را برای پیدا کردن نیمه گمشده‌ام بداند.

بالاخره ششمین توقف اتفاق افتاد و درب رهایی من از سوالات بی‌پایان هم‌اتوبوسی باز شد. مسیر طولانی بود و هنوز نیم ساعتی مترو‌سواری در پیش داشتم. صندلی مترو هم آبی بود. گویی این صندلی پشت برگه آزمون صبری بود که در اتوبوس پاسش کرده بودم. کنار من یک خانم مسن عرب زبان نشسته بود. از عربی تنها اهلا و سهلا را به یاد داشتم، فی امان الله و دیگر هیچ. با این حال زبان بی‌زبانم را باز کردم تا بدانم از کدام کشور به ایران سفر می‌کنند. اسم شهرها را یکی پس از دیگری گفتم تا منظورم را حالی کنم. بالاخره پاسخ پیدا شد! با خوشحالی گفت بصره.

همین که نام بصره را گفت ادامه داد. "ح" ها از ته حلق ادا میشدند و کلمات عربی یکی پس از دیگری بیان. چطور می‌شد این همه سال عربی خواندن در مدرسه به هیچ دردم نخورد. من با لبخند نگاه می‌کردم و با اشاره دست، و چند لا لا عربی سعی داشتم بگویم هیچ یک از جملاتی که ادا می‌کند را نمیفهمم. گوشی همراهم را از کیفم درآوردم. سه ایستگاه دیگر به مقصد نهایی‌ام باقی مانده بود. گوگل ترجمه را باز کردم و به فارسی نوشتم باباجان من عربی را نمیفهمم. گوگل ترجمه کرد. خانم عرب زبان به من با تعجب نگاه کرد. گوشی را خواست تا منظورش را برای من در گوگل تایپ کند. مشکل دوتا شد! من کیبورد عربی نداشتم. هم‌کوپه‌ای دوباره رو کرد به من و شروع کرد به عربی صحبت کردن. در همین حد فهمیدم که می‌گوید مگر تو قرآن نمی‌خوانی؟ به خدا می‌خواندم. کلمه نعم را یادم آمد! اما نمیدانستم چطور به عربی بگویم قرآن خودش زیرنویس دارد اما شما ندارید. در ثانی شما به ایران سفر کرده‌اید نه من به بصره!

"ایسسسسسستگاه فلسسسسسطین" بالاخره رسیدم! با یک فی امان الله هم کوپه‌ای‌ام را خوشحال کردم. اما تا شب و به لطف هم‌اتوبوسی و هم کوپه‌ای‌ام به این دو سوال فکر کردم که چرا عربی بلد نیستم و تا کجا میخواهم درس بخوانم...

سروش صحتمترواتوبوسدنده عقب با اتو ابزارخاطره
۱۱
۰
Mandana
Mandana
کسی که با دیدن یک کتابفروشی ذوق می‌کند. تلاش می‌کند به زبان کره‌ای سخن بگوید. دوست دارد روزی کدهایش مسئله‌ای پیچیده را حل کنند و از خیالبافی‌هایش لذت می‌برد. بس نیست؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید