هفتسال گذشت...
هفتسال بدون علیاشرف درویشیان گذشت. خورشید هر روز طلوع میکند و مرگ از آسمان مرده میبارد...
کانالهای مختلف خبری، ادبی و فرهنگی را از نگاه گذراندم. کانالهایی که همه را با وسواس انتخاب کردهام!
اما انگار یادشان رفته که فردا روزی است که هفتسال است درویشیان نیست. شاید هم این خبر، خبر کهنه و رنگ و رو رفتهای است که مخاطب جذب نمیکند!
هفتسال قبل، مثل فرداروزی بود. چهارم آبان. چهار و نیم عصر. که از کانال تلگرام ادبیات اقلیت، نوتیف آمد: علیاشرف درویشیان...
خوشحال شدم. خیال کردم در ادامه نقل قولی از او نوشته یا اینکه آثارش مجوز بازنشر گرفتهاند یا مصاحبهٔ جدیدی از او منتشر شده... اما...
دستم را روی خبر فشردم. صفحهٔ تلگرام باز شد:
علیاشرف درویشیان، نویسندهٔ معروف کرمانشاهی درگذشت...
سالهاست آثار درویشیان را میشناسم. میخوانم. و هر بار میخوانم چیز جدیدتری در آن مییابم. اشکها و خندهها، عقدهها و کینه، فقر و خرافات و... داستانهایی که نه تصویری از زندگی بلکه خود زندگیاند.
تعهد به مردم شریف و نوشتن از ایشان، چیزی است که درویشیان را تا ابد در مغزم، در قلبم، قلمم و گفتارم زنده نگه خواهد داشت. ادبیات متعهد، ادبیات کارگری، ادبیاتی که زندگی کردهام... ادبیات زندگی.
با درویشیان از کتابخانهٔ خانه آشنا شدم. قفسهٔ کتابهای پدرم. وقتی نوجوان بودم و شیفتهٔ ادبیات و علاقهمند به داستان. «سلول ١٨» را از قفسه بیرون کشیدم. پدرم گفت: این یکی رو ازش بخون.
و «آبشوران» را دستم داد. و خواندم. «آبشوران» را، «از این ولایت» را، «همراه آهنگهای بابام»، «فصل نان»، چهارجلدی کهنهٔ «سالهای ابری» را... و هر چه از درویشیان توی خانه بود و نبود.
«سلول ١٨» را هم خواندم. «قصههای بند» را هم. و با درویشیان بودم. توی کوچههای کرماشان دنبال «اکبر» و «شریف» و «ننهکشکش» میدویدم و از «قاسم سرنجله»ها و «میرزاباقر» فرار میکردم. گربههای «آبشوران» پاهای مرا هم نوازش میکردند، «ننه» پهلویم را نیشگون میگرفت و وردست «اوسّاولی» کارگری میکردم.
سالها بعد وقتی به کرمانشاه رفته بودم «آبشوران» را دیدم. روستاهای گیلانغرب را هم دیدم و آن وقت بود که همه چیز را فهمیدم. مگر میشد آدم توی کوچه پسکوچههای گیلانغرب قدم بزند، سر کلاسهای درس برود، «ندارد»ها و «نیازعلی»ها را ببیند، ذوق نوشتن داشته باشد و درویشیان نشود؟!
برخیز، بیا. بیا و از من بنویس که هنوز هم که هنوز است، فصلفصلِ سال برایم «فصل نان» است و روزگارم، «سالهای ابری».
بیا و بنویس از من. از ما، از «عشق و کاهگل». از صدای یکنواخت کشیده شدن قلمموی «اوسّاولی» روی دیوار. از «گیسیا»ی «سالهای ابری» که من هم دیدمش. بنویس. از آن چشمهای معصوم، از نگاه سردش. از گیسوهایش که «مثل شبهای من آشفته و بلند بود.»، اما چه سود که «خندهٔ پرنازی کرد، رمید و رفت.» اما هنوز هم میبینمش. هر روز و هر لحظه میبینمش. و صدایش،... آری علیاشرف! من صدایش را هم به عمق جان شنیدم، شنیدم و بیصدا، مثل هر روز و هر شب راوی داستانهایت، بیچاره شکستم: «بیپدر و مادر! عمله!».
بیا و از من بنویس که من هم همان اندازه «شریف»، «لطیف» و شاید هم «اصغر»م.
بیا و بنویس که اینجا هنوز «آزادی و نان مساوی تقسیم» نشده؛ مگر ننوشته بودی که باید «همهٔ مردم از یک زندگی خوب و انسانی برخوردار باشند»؟ پس چرا هنوز در چشمانشان، در چشمان این مردم، «چیزی است که رگ و ریشهات را میسوزاند؟» نه! «من نمیتوانم تحمل کنم که چاقوکشها، قدارهبندها و لاتها بر سرنوشت مردم حاکم باشند.» و تو نیستی...
و تو نیستی...
و تو نمیبینی...
کاش بودی...
کاش چشم باز میکردی و این «ظلمآباد» را میدیدی...
کاش برای تو بزرگداشت میگرفتند
که آنها که دم تکان دادند، استخوانشان را گرفتند...
محسن برزوک
شامگاه هفتمین سالمرگ علیاشرف درویشیان