H. B
H. B
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

قهوهٔ بارانی

باران بیرون آنقدر شدید بود که مسیر پل هوایی تا خانه را تقریبا دویدم. با این حال، وقتی رسیدم تمام جزوه هایم طوری ک انگار در تشت آبی فرو رفته باشند خیس شده بود.

وقتی از پله برقی مترو استاد معین بالا آمدم با انبوهه مردمی مواجه شدم که از ترس خیس شدن ترجیح داده بودند تا قطع شدن باران در پناهگاه امنشان بمانند.

به ندرت افرادی در پیاده رو دیده می شدند که دوان دوان خودشان را به زیر بیلبورد ها تبلیغاتی کنار مغازه ها می رساندند و برای تاکسی ها دست تکان می دادند. خودم را از میان ازدحام جمعیت به خیابان اصلی رساندم و به سمت ایستگاه راه افتادم.

تمام مدتی که داخل تاکسی نشسته بودم کیفم را بغل و خودم را طوری جمع کرده بودم که احتمالا اگر کمی بیشتر به در فشار می آمد به بیرون پرتاب می شدم. غرولندی به پسر کناریم کردم تا شاید محض رضای خدا بخواهد کمی جا به جا شود؛ اما تنها واکنشی که نسبت به پشت چشم نازک کردنم نشان داد، صاف کردن لبهٔ کلاهش بود. نفس حبس شده از کلافگی ام را با فشار از سینه خارج کردم. احتمالا بتوانم این طور برداشت کنم که او اصلا جمله مرا نشنیده است زیرا صدای موسیقی آنقدر زیاد بود که به راحتی می توانستم با وجود ایرپاد با خواننده همراهی کنم.

قطرات باران، ریز و درشت تمام شیشه را پوشانده بود و تنها تصویری محو از روشن و خاموش شدن چراغ ویترین مغازه ها منعکس می شد. راننده، مرد میان سال نسبتا درشت هیکلی بود که در تمام طول مسیر با زن جوانی که سمت صندلی شاگرد نشسته بود اختلاط می کرد. هر بار که به ترافیک می خوردیم برای چندمین بار این جمله را تکرار می کرد:

تو ایران خراب شده حتی اگه تو کویرم بارون بیاد ترافیک میشه.

چشمانم را به بیرون از پنجره دوختم. به حال و هوای شهر و مردم شهر. آسفالت های خیس. چراغ راهنمای کج و معوج چهار راه ک روی ثانیه هجده متوقف مانده بود. طیف نوری که تیرگی ابرهای آسمان را می شکافت و در دور دست ها ناپدید می شد. دستان گره خورده عاشق و معشوقی که در خلوتی خیابان قدم می زنند. ژاکت پسر بچه فال فروشی که تمام فال هایش زیر ضربه های بی رحمانه قطرات باران خیس شده اند. دود سیگار زنی که زیر نیمچه سقف دستگاه عابربانک ایستاده و مضطربانه به ساعت مچی اش نگاه می کند. ظاهرا منتظر کسی است...

گردن کج کرده، به پسری که کنارم نشسته خیره شدم. کلاه لبه دارش را آنقدر پایین کشیده که به سختی می توانستم رد سایه آن را روی پیشانی اش ببینم. چشمانش بسته و سرش را به صندلی عقب تکیه داده بود. آنقدر بی خیال که گویا در جهانی دیگر سیر می کرد. حالش را خریدار بودم. ای کاش می شد برای مدتی خودم را کنارت تصور کنم............. "کنارت باشم"

ساعت 12:57. اتاق/ میز تحریر

ماگ قهوه هنوز داغ است و این یعنی باید چند دقیقه بیشتر برای خوردنش صبر کنم. همچنان باران می بارد. البته نه به شدت بعد از ظهر. اما می بارد...

بی خوابی عجیبی سراغم آمده. به سرم زد بنویسم و چه کاری بهتر از نوشتن. این دومین ماگ قهوه ایست که می نوشم، بلکه خوابم ببرد!

البته که، اهمیتی ندارد. امروز آخرین روز کلاس دانشگاه بود و این یعنی تا آخر هفته وقتم برای قانون شکنی های خوساخته باز است.

می نویسم،

به یادت

برای تو...

بی خوابیقهوهروز بارانیمترو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید