امان از دل؛ امان...
شب می شود؛
و سکوت حکیمانه آسمان، روایتگر هزاران لیلی و مجنون نانوشته ایست که در انتظار رسیدن به معشوق، غرقِ در خیالات جذاب خود، تاریکی سرد شب را به روشنای گرم روز می رسانند.
امشب نیز به یاد شب های گذشته، دریچه قلب من پذیرای حضور توست!
انگشتانی که با اوج لطافت بر روی سیم های سه تار می رقصند
دستان گرمی که پیشانی ام را نوازش می کند
و چشمانی که گره می خورند و خیره می مانند...
همشان را به خوبی می شناسم. مدت هاست ک تنها راه فرار من از هیاهوی پرمشغله زندگی، پناه بردن به کنج محرمانه ذهنم است. مکانی دنج و آرام برای خیال بافی هایم.خیال هایی از جنس واقعیات
یا؛ توهمات...
افسانه هایی ک در پس افکاری مریض متولد می شوند، با عشق رشد می کنند
گاهی هم در فراسوی ناامیدی، در دریای عمیق و تاریک عقل غرق شده و به دست فراموشی سپرده می شوند...
نگاهم می کنی. نه از آن نگاه های معمولی
چیزی که حتی توان تحملش را ندارم.
چشمانت لبخند می زند. خودت نیز لبخند می زنی. اما نه از آن معمولی ها...
می توانم گرمای دستانت را روی شانه هایم احساس کنم. آرام آرام به سمت موهایم می روند و نوازششان می کند. قلبم به تپش می افتد. آنقدری ک صدایش با نوت های جاری سه تار همراه می شود...
این روایتِ وهم جذاب خیال است
آکنده از امید
آکنده از عشق
پلکی میزنم و دیگر نیستی. نمی دانم!
شاید عادت کرده ام به ندیدنت، به نبودنت
و سهم من از نگاه خیره به چشمانت؛
تنها پیکره ی خسته و از رمق افتاده ایست ک با تصور درکنارت بودن، شب را به روز می رساند.
و روایت امشب من است؛ خیال خیسِ شب های بارانی...
امان از دل؛ امان...