H. B
H. B
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

پرسونا


_احمق!

طوری این کلمه را به زبان آورد که رنگ از رخسار پسرک بیچاره پرید. با عجله دستمال سفیدی را که در جیب شلوارش بود درآورد و مشغول تمیز کردن میز شد. قطره های قهوه چکه کنان روی زمین ریختند.

چهره رئیس هتل درهم رفت و با عصبانیت به حرکات دست پسر خیره شد. نمی توانست درک کند چرا بعد از یک ماه آموزش مداوم آدابِ رفتار، هنوز هم آنقدر دست و پا چلفتی و حواس پرت است.

پیش خدمت دیگری با عجله به سمت میز دوید تا به پسر کمک کند گندی را که زده جمع کند.

بعد از حدود پنج دقیقه، پسرک بخت برگشته، با گونه هایی سرخ مقابل رئیسش ایستاده و نگاهش را به سرامیک های براق زمین دوخته بود.

رئیس، ابروهایش را بالا انداخت و با چشمانی که حالا از شدت عصبانیت قرمز شده بود، خطاب به پسر گفت:

-می دانی این چندمین باریست که به خاطر دست و پا چلفتی بودنت، کار ها عقب می افتد؟ فردا قرار است مهمانان مهمی برایمان بیایند و اگر بخواهی به رفتارت ادامه دهی، آبمان با هم در یک جوب نمی رود.

پسر با چهره ای مملو از پشیمانی و ندامت، همان طور که دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود گفت:

-جداً متاسفانه. از همان روز اول هم گفته بودم، من به درد اینجا نمی خورم. بهتر است یک پیشخدمت دیگر بجایم پیدا کنید. بنده برای این کار به اندازه ای که باید خوب نیستم.

چشمان روشن رئیس هتل برقی زد و همان طور که به پیشخدمت نگاه می کرد گفت:

_بله. درست است. تو به درد این کار نمی خوری. در حال حاضر هم در شرایطی نیستیم که بتوانم برایت جایگزین پیدا کنم.

سبیلش را خاراند و قدمی به سمت پسر برداشت.

-درضمن، تو قرار نیست خوب باشی!

موجی از ابهام در چهره پسر نقش بست. سرش را بالا آورد ولی بی آنکه رئیس اجازه حرف زدن به او بدهد، مرموزانه تکرار کرد:

-تو قرار نیست خوب باشی. فقط قرار است تظاهر کنی که خوب هستی.

پسرک بیچاره کاملا گیج شده بود. من من کنان تقلا کرد چیزی بگوید اما نتوانست کلمه ای به زبان آورد. بهت زده نگاهش را به تابلو عکسی که نمای بیرونی هتل و سَردَر آن را نشان می داد دوخت و ترجیح داد سکوت کند.

رئیس بی آنکه حرف دیگری بزند، کتش را مرتب کرد و به سمت دفتر کارش رفت...


برشی از خودنوشتهٔ "پرسونا"



پسرماسکپرسوناهتلرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید