امروز، یکم فروردین ۱۴۰۴، اولین روز خاطرهنویسی منه. از صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفتم که این کار رو شروع کنم. توی پست اول دربارهش نوشتم و حالا دارم اولین خاطرهم رو ثبت میکنم. امروز بعد از بیدار شدن، تصمیم گرفتیم بریم خونه پدربزرگ. پدر و مادرم هم اونجا بودن. ساعت حدود ۱۲:۳۰ ظهر بیدار شدیم و تا ساعت ۴ همونجا موندیم. بعدش مادرم برگشت بوشهر و ما هم حرکت کردیم سمت خونه پدر فاطمهجان.
ماه رمضان بود و من حسابی خسته، برای همین دوباره خوابیدم تا حدود ۶:۳۰ عصر. نزدیک افطار بود که با صدای بقیه بیدار شدم. با فاطمهجان سفره رو چیدیم؛ مرغ، خورش و سیبزمینی سرخکرده که مادرخانمم درست کرده بود. بعد از افطار، کمی نشستیم، گپ زدیم و بعدش راه افتادیم سمت بوشهر.
حدود ساعت ۹:۳۰ شب رسیدیم بوشهر. شب ۲۱ رمضان بود و با دوستم روحالله که مسجد بود، هماهنگ کردم برم پیشش. اونجا سینهزنی بوشهری داشتیم، یه حالوهوای خاصی داشت. بعد از مراسم، با روحالله حرف زدیم و قرار گذاشتیم که فردا بریم شیراز.
دیگه ساعت حدود ۱۱ شب بود که برگشتم خونه، ولی خوابم نمیبرد. فکر شب قدر و احیا توی ذهنم بود. رفتم پای تلویزیون نشستم، مراسم احیا رو از همونجا دنبال کردم و یه حالی با خودم داشتم.
و حالا اینجام، دارم اینا رو مینویسم. نوشتن یه تجربه جدیده، یه جوری انگار دارم حرفای دلمو روی کاغذ میارم. امیدوارم بتونم ادامهش بدم و کمکم توی این مسیر بهتر بشم.