امروز شنبه بود و قرار بود با روحالله و همسرش فاطیما خانم بریم شیراز. دیشب شب قدر بود و من تا ساعت ۳ بیدار بودم. قبلش هم با روحالله مراسم سینهزنی داشتیم. با هر سختیای که بود، ساعت ۶ صبح بیدار شدم و فاطمه جان رو هم بیدار کردم. اون که عشق خوابه، با هزار زور و زحمت بیدار شد و وسایل رو جمع کرد.
زنگ زدم به روحالله، ولی اون تازه تو خواب ناز بود! گفت یه ساعت دیگه حرکت کنیم. ما هم رفتیم بنزین زدیم، صبحونه گرفتیم و راه افتادیم. حدود ۸:۳۰ که رسیدیم دم خونهشون، من پشت سرش بودم و خودش خبر نداشت. زنگ زد و گفت “کجایی؟” گفتم “تو پشت چراغ قرمز عاشوری هستی!” کلی خندید که از کجا فهمیدم.
راه افتادیم. یه جا نزدیک عیسوند وایسادیم، صبحونه خوردیم، هوا هم ابری و خنک بود. بعدش کنار تخته یه بستنی هویج بستنی زدیم و دوباره حرکت کردیم. حدود ساعت ۱ ظهر دشت ارژن بودیم، بلال گرفتیم و از هوا لذت بردیم. ساعت ۳ رسیدیم روستای قلات، جوجه خریدیم، مادر روحالله هم براش دوپیازه میگو گذاشته بود.
تو پارک کوهستانی قلات یه جای خوب پیدا کردیم، سفره انداختیم، نهار خوردیم، بعدش هم ورق بازی کردیم. ساعت ۶ بارون گرفت، وسایلمون رو جمع کردیم و برگشتیم سمت ماشین. بارون حسابی شدت گرفت، جاده هم شلوغ شد. حدود ۹ رسیدیم خونهی شیرازی روحالله اینا، خسته و گرسنه. فود سفارش دادیم، خوردیم و تا نیمهشب گفتیم و خندیدیم.
قرار بود فرداش ما برگردیم بوشهر و روحالله و همسرش برن کرمان. بارون همچنان محکم میبارید…