مسعود شکری خیادانی
مسعود شکری خیادانی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کمی تأخیر...

عکس از : محمدحسن ابوالحسنی
عکس از : محمدحسن ابوالحسنی


خیلی دیر شده بود. به سرعت لباس‌هایم را پوشیدم و از خوابگاه بیرون زدم. همه‌ی دوستان رفته بودند و من تنها شده بودم. تنها گزینه‌ای که بود، دعوت مهدی بود. بعد از نماز مغرب مسجد جامع ولنجک. همین‌که از خوابگاه بیرون آمدم، در ذهنم مرور کردم که آیا کسی هست که با او بروم؟ ولی هیچ‌کس به ذهنم نرسید. باید تنها می‌رفتم. با همین فکرها، خودم را جلوی مسجد دیدم و صدای مؤذنی که تازه الله‌اکبر را می‌گفت، به گوشم رسید. نمی‌دانستم که بروم تا زودتر به آن مراسم برسم یا اینکه نماز را بخوانم. کمی تأمل کردم. راهی مسجد می‌شوم. تا اذان تمام شود و امام جماعت بیاید، کمی طول می‌کشد. با خودم می‌گویم چطور است که نماز را زودتر بخوانم و بروم. ولی کجا می‌خواهم بروم؟ مراسم شب ولادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها. حتماً ایشان به نماز اول وقت راضی هستند.

نماز مغرب و عشا را به جماعت می‌خوانم. پس از سلام می‌خواهم بروم که یاد مطلبی می‌افتم که از بزرگی شنیده بودم. اگر تعقیبات نماز را ترک کنی، همان وقتی را که برای تعقیبات نگذاشتی، در جای دیگر بیشتر از آن را باید تلف کنی. با این حساب مشغول تعقیبات شدم (تعقیبات حضرت زهرا سلام‌الله علیها). پس‌ازآن از مسجد خارج شدم. شام جمعه بود و دلگیری خاصی داشت. از مسجد تا ایستگاه اتوبوس راه زیادی نبود. بادها وزیدن گرفته بود و سوز سرما تا استخوان‌ها می‌رسید. شاخه‌های درختان آن‌چنان تکان می‌خوردند که ترس از شکستنشان می‌رفت و زوزه‌ی باد و گردوخاک، انگار همگی می‌گفتند که نمی‌خواهد تنهایی بروی. ولی هر چه بود، خودم را به ایستگاه رساندم.

در صف ایستاده‌ام و به سمت بالا می‌روم. صف بالا خلوت‌تر است. سرم را می‌چرخانم سمت صف پایین. محمد را می‌بینم. چند وقتی بود که او را ندیده بودم. خوشحال می‌شوم. بااینکه صف آن‌طرف شلوغ است و حتماً مدت زیادی ایستاده است، ولی به این سمت می‌آید:

- به‌به آقا محمد! مگر اینکه شما رو تو صف اتوبوس ببینیم.

- نفرمایید! ما که همیشه به یاد شما هستیم.

- خوب حالا کجا داری می ری؟

- با یکی از بچه‌ها قرار دارم. تو چی؟

- یک مراسمی هست برای ولادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها، مسجد جامع ولنجک. میای بریم؟

از اینکه یک نفر را پیدا کرده بودم، خیلی خوشحال بودم ولی مطمئن بودم که سؤالم بی‌پاسخ خواهد ماند. کمی تأمل کرد و گفت:

- یک‌لحظه صبر کن تا من یک تماس بگیرم.

- الو.. سلام. خوبی؟ .... برنامه‌ی امشب چی شد؟.... آهان! پس کنسل شده دیگه!.... حله ... یا علی.

یعنی به همین راحتی با من می‌آید؟ او که کار داشت. اصلاً حتی مسیرش هم از این‌طرف نیست. صدایم می‌کند:

- مثل اینکه امشب رزقمون جای دیگه‌ای هست. بریم!

من که هنوز باورم نشده بود. خیلی خوشحال شدم. تا رسیدن به مقصد از هر دری صحبت کردیم. تا اینکه بالاخره به مراسم رسیدیم و اصلاً هم دیر نرسیده بودیم. مهدی را می‌بینم که به دعوت او به این مراسم آمده بودیم. از دیدن او هم خوشحال می‌شوم چراکه چند وقتی بود او را ندیده بودم. سخنرانی، مولودی، شربت و شیرینی، اکران فیلم و... و حتی شام. موقع خروج، به هر نفر یک گلدان هدیه می‌دادند. گل کوچک و زیبایی بود. روی هر گلدان یک کارتی بود که نوشته‌ای داشت. کارت را برمی‌دارم و می‌خوانم:

اگر نماز در اول وقت از سوی بنده به سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او می‌گوید: تو از من محافظت کردی پس خدا تو را حفظ کند. (امام باقر علیه‌السلام)

واقعاً شگفت‌انگیز است. دراین‌باره با محمد چیزی نمی‌گویم. قبل از آمدن با خودم گفته بودم که برای برگشت مهدی مرا می‌رساند ولی قبل از تمام شدن مراسم باید می‌رفت و خانواده‌اش را به خانه می‌رساند. نگفته بود که با خانواده می‌آید. خدا را شکر می‌کنم که محمد هست وگرنه...

در خیابان منتظر اسنپ و تپسی هستیم ولی هیچ‌کس قبول نمی‌کند. دقایقی می‌گذرد تا اینکه بالاخره یک نفر قبول می‌کند. بعد از 15 دقیقه او هم لغو کرده است. فایده‌ای ندارد. هیچ‌کس این مسیر را انتخاب نمی‌کند. سردی هوا بیشتر شده است. حتی از این پشیمانیم که چرا گلدان‌ها را گرفتیم. چون در این صورت، یک دست باید از کت بیرون باشد و از شدت سرما بلرزد.

چاره‌ای نیست. تا ایستگاه اتوبوس که راه کمی هم نیست باید پیاده برویم. ساعت 1 بامداد. خیابان‌ها خلوت و هوا سرد و راه طولانی ولی گفتگوی گرم من و محمد همچنان ادامه دارد و همین گفتگو خلوت و تنهایی را به هم میزند، سرمای هوا را بی‌اثر و طولانی بودن مسافت را کم می‌کند. بالاخره به ایستگاه اتوبوس می‌رسیم و دقایقی بعد اتوبوس بی‌آرتی که شبانه‌روزی است، می‌رسد.

در اتوبوس دائم به این فکر می‌کنم که اگر وقت اذان، به مسجد نمی‌رفتم و نماز اول وقت نمی‌خواندم، یا اگر بعد از نماز اول وقت و جماعت، تعقیبات را رها می‌کردم و سریع حرکت می‌کردم، آیا باز هم محمد را می‌دیدم؟ اگر محمد را نمی‌دیدم، چطور برمی‌گشتم؟ در آن ساعت از شب، خیابان‌های خلوت، تنهایی، هوای سرد، راه طولانی...!

در این فکرها هستم... نگاهی به محمد می‌کنم و نگاهی به گلدانی که در دست دارم و بار دیگر نوشته‌ی آن را می‌خوانم و حالا متوجه تأثیر چند دقیقه تأخیر می شوم. تأخیری که به خاطر نماز اول وقت و تعقیبات آن به وجود آمده بود!

سبک زندگینماز اول وقتخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید