تب ایجاد یک کسب و کار در فضای IT در دهه ۹۰ خیلی بالا گرفته بود. بعد از ورود سرمایهگذاران بزرگ و ظهور نمونههای موفق، همه تلاش میکردند از این نمد کلاهی برای خودشون ببافن. در این بین استفاده از تجربههای سوپر موفق خارجی خیلی میتونست به آدمهای این حوزه در زمینههای مختلف کمک کنه. سوال «چگونه گوگل کار میکند» در اون سالها به قدری جذاب بود که انتشارات کتاب کوچه با همکاری دیجیکالا تصمیم به چاپ این کتاب در سال ۹۶ گرفت.
داستان آشنایی من با این کتاب به سال ۱۴۰۰ برمیگرده که به توصیهی یکی از دوستانم که توی منابع انسانی دیوار بود برای آشنایی با این حوزه خریدمش. اون موقع فضای شرکت ما طوری بود که خیلی خیلی زیاد تلاش میکردیم و خیلی کم نتیجه میگرفتیم. من فقط داشتم فشار رو احساس میکردم و فکر میکردم راهحلهایی از جنس منابع انسانی شاید بتونه فضا رو برای کار بهتر کنه. برای همین پیشنهاد دادم که تیم منابع انسانی شرکت رو راه بندازم.
ولی مشکل این نبود! و حتی توصیههای این کتاب هم صرفا در حوزهی منابع انسانی نبود! اون موقع تلاش کردم که کتاب رو بخونم ولی متنش خیلی برام قابل هضم و فهم نبود. بعدها که با ادبیات محصولی آشنا شدم متوجه شدم که هم ایدهی کتاب و هم مشکل شرکت حول حوزهی مدیریت محصول میچرخه. شرکت ما داشت محصولاتی تولید میکرد که خیلی خفن و نسبت به نمونههای خارجی خیلی پیچیده بود. نتیجهش این میشد که مشتری باهاش ارتباط برقرار نمیکرد و تیم مدیریتی شرکت شروع کرد به چپ و راست محصولات جدید تعریف کردن و فشار رو روی کارمنداش بیشتر کرد. در صورتی که مسئله جای دیگهای بود! بگذریم.
این کتاب از بخشهای مختلفی تشکیل میشه. توی بخش اول، فرهنگ، اریک اشمیت (مدیر عامل گوگل در سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱) و جاناتان روزنبرگ (مدیر ارشد محصول گوگل در همون دوره) دارن تعریف میکنن که چه چیزی بین گوگلرها (کارمندای گوگل) جریان داره. چطور افراد به قول خودشون خلاق باهوش (Smart Creative) که توی خیلی چیزا صاحب نظر هستن و به راحتی مدیریت نمیشن کنار هم کار می کنن و با هم سازش میکنن. اصن خلاق باهوش کیه؟ اینکه فرهنگ ایجاد محصول عالی برای مشتری، چطور باعث میشه که گاهی شما به حرف اسبهای آبی گوش نکنید، از سربازها دور باشید، و خودتون رو توی انتقاد کردن آزاد بدونید (البته با رعایت ادب). خیلی از تابوهایی که در مدیریت افراد وجود داره توی این فصل شکسته میشه؛ البته به این معنای نیست که هر کاری توی گوگل اتفاق افتاد عینا قابل پیادهسازی توی هر شرکتی با هر فرهنگیه. ولی این کتاب حداقل این ایده رو میده که میشه اینطوری هم زندگی و کار کرد. تغییر سخته؟ قطعا! ولی تغییرهای کوچیک به تدریج میتونه کل سازمان رو به سمت بهتر شدن هدایت کنه.
توی بخش دوم، استراتژی، داره این ایده رو بیان میکنه که چه چیزی در واقع باعث خاص شدن یک شرکت و تبدیل اون به یک غول میشه (البته به صورت طبیعی، نه از راه تزریق منابع مالی بیحساب از جاهای بیحساب!). نویسندهها اسمش رو میذارن «بینش فنی». اونو باید خصوصی و فاش نشده نگه داریم ولی تقریبا هر چیز دیگهای بهتره که متن باز بشه. البته قطعا بخش مهم و بزرگی از استراتژی گوگل فاش نشدهست!
بخش سوم ولی خیلی جالبه. این احتمالا همون بخشیه که علی آقا دوست ما به خاطرش کتاب رو بهم معرفی کرده. در مورد اینکه روند استخدام به چه صورت باید باشه که بهترین نیروها جذب بشن و در عین حال فشار کمتری به نیروهای درگیر استخدام بیاد. اینکه بعضی وقتا چقدر استعداد از تجربه مهمتره و چطور آدمای باهوش و کمتجربه چطوری غیرممکنها رو ممکن میکنن! سرمایهی انسانی از هر سرمایهی دیگهای برای یه شرکت درست و حسابی مهمتره و مهمترین کار مدیرای ارشد (به نظر کتاب) استخدام همین سرمایههاست.
توی بخش چهارم راجع به نحوهی تصمیمگیری صحبت میکنه. تصمیمگیری اگه از توی «اجماع» (به معنی درستش) بیرون نیاد، ممکنه همون نیروهای خفنی رو که با کلی تلاش پیدا کردهید بپرونه. از اهمیت دیتا توی تصمیما صحبت میکنه و اینکه بعضی وقتا سکوت یا سر تکوندادن کله فنری به معنی تایید نیست. فضای نظر دادن اگه فراهم باشه از صحبتهای تیمتون ممکنه شگفتزده بشید.
بخش پنجم در مورد ارتباطاته. جاناتان روزنبرگ خودش رو یک «روتر خیلی خوب» میدونه. گردش اطلاعات یه مسئلهی بزرگ توی شرکتهای بزرگه. هرچی بزرگتر، بزرگتر. اگه بتونید توی جاهای درست باشید و مکالمههای درست رو انجام بدید فرایندا خیلی روانتر میشه.
بخش ششم که به نظر نویسندهها سختترین کاریه که باید انجام بدید، نوآوریه. کلمهش خیلی ساده و جاافتادهس ولی در عمل به این راحتیا هم نیست. این بخش داره میگه چطوری بعضی از محصولای توپ گوگل از ذهن خلاقهای باهوش و در بستر فرهنگ درست شرکت درومده. این بخش واقعا براتون عجیب خواهد بود.
و در نهایت این رو میگه که از به چالش کشیده شدن لذت ببرید. چالش چیزیه که به شما میفهمونه هنوز زندهید و میتونید جلو برید. از موانع مختلف نباید ترسید؛ گرچه که همین موانع میتونه باعث شکست شما بشه! ولی فقط اگه بمیرید دیگه هرگز شکست نمیخورید.
در آخرم اینو بگم که با وجود اینکه ادبیات کتاب اوایلش یکم سنگینه مخصوصا برای کسایی که با حوزهی محصول آشنا نیستن، ولی اگه بتونید سوار موجش بشید یه موجسواری فوقالعاده رو تجربه کنید. این کتاب برای تیملیدر من تبدیل به یه کابوس شده بود! چون هر بخشی رو که میخوندم کلی سوال برام پیش میومد که میخواستم ازش بپرسم. از امید جان برای تحمل من (تا الان و در آینده!) خیلی تشکر میکنم. یکمم از برنامهی کتابا عقبم ولی تمام تلاشمو میکنم که دوباره برگردم به ریل. قول میدم.