هنگامی که بیدار شدم، پاییز شروع شد و خورشید غروب کرد. کلاغها غارغار کردند و برگها، مانند پرچمهای طلایی لشکری شکستخورده، یکی پس از دیگری به زمین افتادند.
هنگامی که بیدار شدم، هوا ابری بود. هوا ابری بود اما باران نمیآمد. آخرین تشعشعات آفتاب، مانند تیرهایی مسی بر پیکر لطیف ابرهای عقیم برخورد کرد و از خونابه زخم آنها، جاده ای سرخ پدیدار شد. جادهای که با جذابیتی سحرانگیز و جنونآمیز، مرا به خود فرامیخواند. جادهای ماورای گذشته و آینده. جادهای به قلب خورشید، به آنسوی کوه خوشبختی.
هنگامی که بیدار شدم، باد سردی وزید و روحم را با خودش به مردابی تاریک و تسخیرشده برد و او را آنجا زندانی کرد. روح من توانست بگریزد اما... روح من دیگر پاک نبود.
هنگامی که... هنگامی که خوابیدم، دنیا برای همیشه تاریک شد. پدرم گریه کرد و مادرم قلبش شکست. روح ناپاک من جسم فرسودهام را ترک گفت و برای همیشه، راهی آن مرداب پیر و چرکین شد.
هنگامی که خوابیدم، انگار که هرگز بیدار نشده بودم. زمین به چرخیدن ادامه داد و خورشید به درخشیدن. تن فرسوده من در اعماق خاک آرمید و روح خسته من در اعماق مرداب هوسها.
هنگامی که خوابیدم، بهار شروع شد و خورشید طلوع کرد. جوجه گنجشکها جیکجیک کردند و درختان شکوفه دادند.
هنگامی که خوابیدم، دنیا زیبا شد.