یه شب سرد و ساکت بود. تازه کلاسا تموم شده بودن و داشتم از محوطه دانشکده خارج میشدم که ناگهان حس کردم یه کسی یا یه چیزی داره دنبالم میکنه. برگشتم اما هیچی نبود! به راهم ادامه دادم و همزمان داشتم آهنگ Windmills of your mind با صدای فرهادو گوش میکردم...
هی صبر کن! اصلا شب نیست که! دانشگاه کجا بود؟ windmills of چی چی؟! یه روز خاکستری پاییزه و من، تو حیاط مدرسه کلاه کاپشنمو انداختم رو سرم تا کسی چشمامو نبینه. بعضی وقتا عینکم خیس میشد و مجبور میشدم هی درش بیارم و خشکش کنم. خیلی رومخه! یدفه یوسف مثل جن اومد کنارم نشست! من خم شده بودم و از پشت کلاه نه اون میتونست منو ببینه و نه من اونو. شروع کرد به چرت و پرت گفتن. مثل همیشه. چرت و پرتایی که از حق نگذریم، واقعا خنده دارن! خلاصه بعد از چند دقیقه اراجیف بافتن یدفه غیبش زد. درست همونجوری که سروکله اش پیداش شد! نمیدونم که قبلش دید حالم بده و واسه همین اومد خوشحالم کنه یا نه. فک نکنم هیچ وقت بفهمم. اما درهرصورت کمی حالمو بهتر کرد. دمش گرم!
...
بازم پاییزه؟ آره. اما شبه و آهنگ فرهاد تموم شده. اون آدم یا هر چی! که حالا کم کم دارم فکر میکنم شاید یه شبحه، هنوز دنبالمه. نمیبینمش اما قشنگ با تموم وجودم حسش میکنم. با هر قدم من، اون دو قدم به من نزدیک تر میشه. دیگه کم کم دارم میترسم. راه رفتنم تندتر شده و ضربان قلبمو میتونم حس کنم. بخار، شیشه عینکمو تا حدی پوشونده. خیلی رومخه!
الان دیگه دارم میدوم... هی راستی! دارم میدوم؟ ! تو این گرما؟ مگه دیوونه ام؟ نه! روی سکو نشستم و دارم برگای رو زمینو نگاه میکنم. هوا آفتابی اما دلتنگ کنندست و منم حوصلم سر رفته. دور و برو نگاه میکنم تا شاید دوباره ببینمش. آها! اونجاست. هیچ ترسی از این ندارم که مدام بهش خیره بشم. چون من همیشه اونو نگاه میکنم اما اون هیچ وقت منو نمیبینه...
...
حالا دیگه واقعا هیچیو نمیبینم! بخار کل شیشه عینکمو گرفته و رسما کور شدم. اما همچنان دارم میدوم. توی یه کوچه خلوت و تاریک، بین یه عالمه درخت که با تعجب نگام میکنن فقط دارم میدوم. عینکمو در میارم و به دویدن ادامه میدم. دو تا گربه میبینم که دقیقا سر راهمن اما حواسشون به من نیست. اصلا از جاشون تکون نمیخورن! مجبورم کردن وایسم و بعد، مضطرب این و اونور پریدن تا بالاخره رفتن زیر یه ماشین. دوباره شروع کردم به دویدن... خلاصه اونقد دویدم که نفسم بند اومد. سرم داشت گیج میرفت و دهنم خشک شده بود. چند تا سرفه کردم و بعد اینکه کمی حالم جا اومد، برگشتم و عقبمو یه نگاهی انداختم. شبحه رفته بود!
خوشحال از رهایی از دست شبح به راهم ادامه دادم. گوشیم زنگ خورد. الو... سلام مامان!... قربونت. من خوبم! عالیم! تو چطوری؟...
بعد اینکه حرفامون تموم شد، در سکوت به راهم ادامه دادم. کوچه از همیشه تاریک تر شده بود و دنیا از همیشه ساکت تر. شالمو محکم تر دور صورتم پیچیدم و به راهم ادامه دادم. اما اون خوشحالی چند دقیقه بیشتر دووم نیاورد. حس میکردم شبح دوباره اطرافمه. برگشتم اما چیزی ندیدم. اینور اونورو گشتم اما هیچی نبود... اما نه!اون چیه داره اونجا تکون میخوره؟؟.. رفتم جلوتر و انعکاس خودمو توی شیشه در یکی از خونه ها دیدم و همونجا میخکوب شدم! شبحی با یه عینک با شیشه های خیس و شالی روی گردن، با ترس به من خیره شده بود. به گمونم تو تمام این سال ها، همیشه داشت به من نگاه میکرد اما من هیچ وقت اونو ندیدم!