ویرگول
ورودثبت نام
الف فجر
الف فجر
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

زود بود! خیلی زود...

بعد از ظهر یک روز زیبای زمستانی، مثل همیشه از مدرسه برگشته بودم و داخل گوشی می چرخیدم . شاید فکر کنید «یک روز زیبای زمستانی» عامیانه ترین چیزی است که می توان برای وصف آن لحظه به کار برد امّا این روز واقعا زیبا بود؛ مدرسه تصمیم گرفته بود که بعد از امتحانات دی یک حال اساسی به دانش آموز ها بدهد و یک روز کامل همه جور سرگرمی فراهم کرده بود تا اصطلاحا «اردوی درون-مدرسه ای» داشته باشیم؛ فکرش را بکن! یک روز کامل می رفتی مدرسه، همان معلم ها، همان کلاس ها بودند ولی فقط و فقط بازی می کردی و بر می گشتی به خانه! برای همین این بعد از ظهر برایم زیبا بود چون خاطره خوبی از آن روز داشتم...

چند روزی می شد که با اکیپی از بچه ها می خواستیم یک بعد از ظهر را میهمان خانه یکی شویم و آنجا هم حسابی خوش بگذرانیم، اما به هر بهانه ای جور نمی شد.

داخل گوشی بودم در همین فکر که پدرم از سر کار به خانه آمد و یک دیالوگ عجیب دو سه جمله ای با هم داشتیم:

- هی! پسری به اسم فلان تو مدرسه تون هست؟ میشناسیش؟

+ آره! اتفاقا از دوستای خوبمه!

-شنیدم مریض شده بردنش بیمارستان یه احوالی ازش بپرس!

+ عه چه عجیب، باشه!

تا همینجا مکالمه عجیبی به نظر می رسید ولی اینکه پدرم رئیس انجمن اولیا مربیان مدرسه بود کمی از عجیب و غریب بودن این مکالمه می کاست؛ خلاصه نمی دانم چه شد که به خودِ دوستم زنگ نزدم؛ یا شماره اش مشغول بود یا اینکه جواب نمی داد. مجبور شدم به نیما(صاحب خانه همان میهمانی که قرار بود برویم) زنگ بزنم و احوال دوستمان را جویا بشوم.(مجدد داخل پرانتز بگم که نیما دوست صمیمی و هم سرویسی من بود):

- سلام! از فلانی خبر داری؟ شنیدم اتفاقی براش افتاده؟

+ سلام نه! بذار زنگ بزنم از بقیه بپرسم! بعید میدونم اتفاقی افتاده باشه

و نتیجه تماس ها این شد که اتفاق خاصی نیافتاده و بخیر گذشته...

فردا صبح، مثل همیشه کنار تابلوی هشتمین کوچه بلوار نشسته بودم و منتظر نیما و راننده سرویس که دنبالمان بیاید. مدرسه مان از خانه بسیار دور بود برای همین یک ون کرم-نارنجی هر روز صبح مثل اتوبوس در ایستگاه های خاصی می ایستاد و مارا به مدرسه می برد.

بر سر عادت های نوجوانی باز هم سرم داخل گوشی بود و تلق و تولوق شیشه های پنجره ماشین را هم نمی شنیدم؛ دقیق به یاد ندارم ولی احتمالا در آن سن دنبال این بودم که کدام رپر چه حرف جدید یا آهنگ جدیدی پخش کرده است! در همین حالت بودم که میان صحبت های پر همهمه سر صبح یکهو نیما اسم مرا داد زد و بعد گفت: این چی میگه؟!!!! «با انگشت به یکی از دانش آموزان سال پایینی مان اشاره کرد»؛ اسمش حمید بود. با تحیر داشت می گفت:«مگه شما خبر ندارین که فلانی مرده! دوستتون مرده! تو کانال مدرسه زدن!»

سرد شد... همه چیز یخ زد! حتی پلک هایم تکان نمی خوردند و فقط قلبم بود که تند تند میزد.خشکمان زده بود و هیچ حرف هایشان باورمان نمی شد. اولین قطره اشکم وقتی جاری شد که پیام تسلیت رسمی مدرسه را در کانال روابط عمومی دیدیم؛ تا رسیدن به مدرسه آنقدر با خودم حمد خواندم که یادم نیست(با اینکه باور نمی کردم دوستم مرده باشد ولی شنیده بودم اگر بر سر مرده با ایمان چهل حمد بخوانی زنده می شود...)

سید محمد یکی از خوش خنده ترین دوستانم است؛ به ندرت می شد او را با قیافه غمگین دید و من جایی خبر فوت دوستم را پذیرفتم که محمد را در ورودی ساختمان مدرسه در حالی که گریه می کرد و روی زمین افتاده بود دیدم...

نمی خواهم از غم و تراژیک بودن صحنه هایی که دیدم بیشتر برایتان بگویم. خیلی روز های عجیبی بود، از بچه ها هم کار های عجیبی سر می زد! بیشتر میخواستم شرایط را وصف کنم تا به بعضی نتیجه ها برسم

دوستم حساسیت ریوی و بیماری آسم داشت؛ علی الظاهر در منزل یکی از رفقا بوده و با اینکه منع از خوردن آجیل بوده این کار را می کند؛ در راه برگشت نفسش تنگ می شود، به قدری که اسپری آسم هم جوابگو نیست و ... تمام...

همه اینها را گفتم که به اینجا برسم. آنجا و آن روز بود که من مرگ را لمس کردم.مرگ برای یک نوجوان چهارده-پانزده ساله خیلی دور از ذهن است و احتمالا به آن فکر هم نمی کند.شاید فوت چند تن از عزیزان فامیل در همان دوران مزید بر علت شده بود ولی مرگ این دوستم به من لگد زد! انگار که به خود بیایم و ببینم که مرگ همینجا بغل گوشم نشسته است! فجر! حواست باشد ها! به کوچک ترین بهانه ای تو هم خواهی مرد، عزیزانت به راحتی از پیشت خواهند رفت، بهترین روز زندگی ات در کسری از ساعات به غمناک ترین خاطره ات تبدیل می شود!

آهای ! حواست هست که با دوستانت چطور برخورد می کنی؟ حواست هست که چقدر می رنجانی و چقدر کم محبت می کنی؟ چه حرف هایی که بهش نزدی!؟ چه لطف هایی که ازش دریغ کردی!

آهای!!!!



خیلی ممنونم که تا اینجا متن رو خوندید. اول از همه بگم اینها هیچکدوم صرف انشاء و تخیل نیست و صد در صد در زندگی خودم اتفاق افتاده و در کل برای احساس ترحم یا خالی کردن خشم ها این هارو نمی نویسم بلکه دوست دارم از نتایجی که گرفتم استفاده کنید. درواقع شرح ها و توصیف ها و آرایه ها صرفا قصد دارن که متن رو گیرا تر کنن تا پیام بهتر به جان شما بنشینه

دوم متشکرم از جامعه گرم و صمیمی تون که در عرض دو هفته به پست اولم انقدر واکنش نشون دادید

و در نهایت دوست دارم انتقاداتتون رو بشونم . درمورد لحن گفتاری یا نوشتاری، قالب نوشته، بازه هایی که مینویسم و هر چیزی که به ذهنتون میرسه

امیدوارم تونسته باشم کمی به فکر فرو ببرمتون

ارادتمند شما، فجر...

دانش آموزانمدرسهخاطرهخاطره نویسیدوست
دانشجو هستم. علاقه مند به هنر، نقاشی، نوشتن، فکر کردن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید